بازنویسی ضرب المثل آب که یکجا ماند میگندد

بازنویسی ضرب المثل آب که یکجا ماند میگندد

در ناکجاآبادی دوردست، خانواده ای زندگی می کردند. پدر خانواده مردی بازنشسته بود که پس از ترک کار، همیشه در خانه می ماند و غر می زد. غر می زد و غر می زد. فرزندان و همسرش که به این کار او عادت داشتند، کاری به کارش نداشتند. اما پدر از اینکه در خانه کسی به او اهمیت نمی داد، ناراحت می شد و دوباره شروع به غر زدن می کرد. او صدای خود را آنقدر بلند می کرد تا بالاخره کسی به او توجه کند.

طفلی گناه داشت. بعد از بازنشستگی، همیشه در خانه می ماند. گوشه ای می نشست، اندکی فکر می کرد و دوباره شروع به غر زدن می کرد.

چند سال گذشت. پدر خانواده که دیگر پیر و فرسوده شده بود، اما دست از کارش برنداشته بود.

روزی، پدر خانواده که خواست شروع به غر زدن کند، عروسش بی مقدمه به او گفت: "بس کن دیگه! اصلا حوصله شنیدن حرفای الکیتو ندارم. چند سالی هست که برای هیچکی اعصاب نذاشتی..."

پدر سخت ناراحت شد و در گوشه ای شروع به گریستن کرد. دقایقی بعد، صدای کوباندن در را شنید که عروسش از خانه بیرون رفت.

شب، پدر به سمت آیینه رفت و به خود نگاه کرد. چقدر پیر و شکسته شده بود. در همین حین، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. همسرش هم از شنیدن این حرف ها بسیار اندوهگین بود. اما گفت: "مقصر خودت هستی که همیشه در خانه می مانی و حرف های بیهوده می گویی. از قدیم هم گفته اند: آب که یک جا ماند، می گندد. و اکنون این مثل مختص حال و وضع امروز توست!"

پدر خانواده از حرف همسرش بسیار ناراحت شد. او نمی خواست قبول کند که مقصر این وضعیت خودش است. اما همسرش درست می گفت. او باید تغییر می کرد.

روز بعد، پدر خانواده تصمیم گرفت که زندگی جدیدی را شروع کند. او از خانه بیرون رفت و به دنبال کار گشت. او می خواست دوباره احساس مفید بودن کند.

پدر خانواده در نهایت در یک فروشگاه کوچک مشغول به کار شد. او در ابتدا کار سختی بود، اما او از آن لذت می برد. او احساس می کرد که دوباره زندگی دارد.

پدر خانواده دیگر غر نمی زد. او از زندگی خود راضی بود. او متوجه شده بود که غر زدن فقط باعث می شد که او احساس تنهایی و ناامیدی کند.

اکنون، پدر خانواده مردی خوشحال و شاد است. او دیگر غر نمی زند و با خانواده و دوستانش زندگی خوبی دارد. او می داند که آب که یک جا بماند، می گندد. و او هرگز نمی خواهد دوباره به آن حالت برگردد.

در این داستان، پدر خانواده به دلیل بیکاری و احساس بی ارزشی، شروع به غر زدن می کند. این غر زدن باعث می شود که او از خانواده و دوستانش دور شود و احساس تنهایی و ناامیدی کند. در نهایت، او تصمیم می گیرد که زندگی جدیدی را شروع کند و به دنبال کار برود. این کار باعث می شود که او احساس مفید بودن کند و از زندگی خود راضی شود.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...