انشا در مورد دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

انشا در مورد دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

در دشت وسیع و سرسبز، آهویی زیبا در حال چریدن بود. او از زندگی در این دشت لذت می‌برد و از آرامش و زیبایی آن بهره می‌برد. اما ناگهان، چیزی در گوشه چشمش نظرش را جلب کرد. نگاهش را به آن سو دوخت و دید که یک مرد با تفنگ در دست، به سمت او می‌آید.

آهو ترسیده بود. او می‌دانست که این مرد شکارچی است و قصد دارد او را بکشد. قلبش تند می‌تپید و پاهایش می‌لرزید. اما نمی‌توانست از جا تکان بخورد. فقط به شکارچی خیره شده بود و منتظر بود که چه اتفاقی می‌افتد.

شکارچی نزدیک‌تر می‌شد. آهو می‌خواست فرار کند، اما نمی‌توانست. پاهایش شل شده بودند و نمی‌توانست حرکت کند. شکارچی بالاخره به او رسید و تفنگش را به سمت او نشانه گرفت.

آهو از ترس چشمانش را بست. منتظر بود که صدای شلیک تفنگ را بشنود و درد مرگ را احساس کند. اما ناگهان، صدایی دیگری را شنید. صدایی که قلبش را از جا کند.

صدای یک انسان بود که می‌گفت: «نزن!»

آهو چشمانش را باز کرد و دید که یک پسر بچه با تفنگ در دست، جلوی شکارچی را گرفته است. پسر بچه به شکارچی گفت: «این آهو را نزن. او هم مثل ما زنده است و حق زندگی دارد.»

شکارچی به پسر بچه نگاه کرد و لبخند زد. سپس تفنگش را پایین آورد و گفت: «حق با تو است. این آهو را نمی‌زنم.»

آهو از خوشحالی گریه می‌کرد. او نجات یافته بود. پسر بچه او را از مرگ نجات داده بود.

آهو با تشکر به پسر بچه نگاه کرد. سپس به سمت دشت پرید و به دویدن ادامه داد. او از این که زنده مانده بود، بسیار خوشحال بود.

انشا هشتم دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

در یک روز گرم تابستانی، در جنگل سرسبز و پرطراوت، آهویی زیبا به نام «آرزو» در حال چرا بود. او از زندگی خود در جنگل بسیار لذت می‌برد و دوست داشت هر روز با دوستانش بازی کند و از طبیعت زیبا لذت ببرد.

ناگهان، آرزو صدایی را در دوردست شنید. او با دقت گوش داد و متوجه شد که صدای یک شکارچی است. آرزو بلافاصله وحشت کرد. او می‌دانست که شکارچی‌ها برای کشتن حیوانات هستند و او نیز در خطر بود.

آرزو با سرعت شروع به دویدن کرد. او می‌خواست از دید شکارچی دور شود. او از میان درختان و بوته‌ها می‌دوید و صدای شکارچی را پشت سر خود می‌شنید.

شکارچی نیز با سرعت در حال تعقیب آرزو بود. او اسلحه‌ای در دست داشت و می‌خواست آرزو را بکشد.

آرزو هر چه بیشتر می‌دوید، نفسش بیشتر بند می‌آمد. او احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند دوید. او می‌ترسید که شکارچی به او برسد و او را بکشد.

ناگهان، آرزو به یک درخت بزرگ رسید. او با سرعت به دور درخت چرخید و پشت درخت پنهان شد. شکارچی نیز به درخت رسید و شروع به جستجوی آرزو کرد.

آرزو با دقت از پشت درخت به شکارچی نگاه می‌کرد. او می‌دید که شکارچی اسلحه‌اش را آماده کرده است و می‌خواهد شلیک کند.

آرزو با ترس به اطراف نگاه کرد. او می‌خواست راهی برای فرار پیدا کند. ناگهان، او چشمش به یک سوراخ کوچک در تنه درخت افتاد. او با سرعت خود را به داخل سوراخ انداخت و پنهان شد.

شکارچی نیز به سوراخ درخت رسید و شروع به نگاه کردن داخل آن کرد. او آرزو را ندید و فکر کرد که آرزو فرار کرده است.

شکارچی با ناامیدی اسلحه‌اش را پایین گذاشت و از آنجا رفت.

آرزو از اینکه جان سالم به در برده بود، بسیار خوشحال بود. او با خوشحالی از سوراخ درخت بیرون آمد و شروع به دویدن کرد. او می‌خواست هر چه سریع‌تر از آن منطقه دور شود.

آرزو به دوستانش رسید و ماجرای شکارچی را برای آنها تعریف کرد. دوستان آرزو نیز از شنیدن این ماجرا بسیار ناراحت شدند. آنها به آرزو گفتند که باید مراقب باشند و از شکارچی‌ها دوری کنند.

آرزو نیز به دوستانش قول داد که همیشه مراقب باشد و از شکارچی‌ها دوری کند.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...