انشا از زبان سگی لاغر و گرسنه در خیابان

انشا از زبان سگی لاغر و گرسنه در خیابان

انشای سگی لاغر و گرسنه در خیابان

من یک سگ لاغر و گرسنه هستم که در خیابان زندگی می‌کنم. نمی‌دانم چه زمانی به دنیا آمدم، اما از همان بچگی در خیابان‌ها سرگردان بودم. صاحبی نداشتم و همیشه به دنبال غذا و پناهگاه می‌گشتم.

خیابان‌های سرد و تاریک برای من مثل یک کابوس بود. همیشه از گرسنگی و سرما می‌لرزیدم. گاهی اوقات مردم از کنارم رد می‌شدند و نگاه‌های نفرت‌بارشان را به من می‌دوختند. گاهی هم سنگ و چوب به سمتم پرتاب می‌کردند.

یک روز، در حال پرسه زدن در خیابان بودم که یک زن مهربان را دیدم. او یک تکه نان به من داد. من با ولع نان را خوردم و احساس کردم انگار دنیا را به من داده‌اند.

از آن روز به بعد، هر روز به همان خیابان می‌رفتم تا زن مهربان را ببینم. او همیشه به من غذا می‌داد و با من مهربان بود. من خیلی دوستش داشتم.

یک روز، زن مهربان به من گفت که صاحب یک پناهگاه حیوانات است. او پیشنهاد داد که من را به پناهگاه ببرد. من خیلی خوشحال شدم. بالاخره می‌توانستم از شر خیابان‌های سرد و تاریک خلاص شوم.

زن مهربان من را به پناهگاه برد. در آنجا، با سگ‌ها و گربه‌های دیگری آشنا شدم. همه آنها مهربان و دوست داشتنی بودند. من احساس می‌کردم که بالاخره به خانه واقعی‌ام رسیده‌ام.

در پناهگاه، غذا و آب کافی داشتم و از سرما در امان بودم. صاحب پناهگاه، مردی مهربان بود که همیشه به ما رسیدگی می‌کرد. من خیلی خوشحال بودم که بالاخره زندگی خوبی پیدا کرده‌ام.

امیدوارم یک روز صاحبی مهربان پیدا کنم که مرا به خانه‌اش ببرد. من دیگر نمی‌خواهم در خیابان زندگی کنم. من می‌خواهم در کنار یک خانواده زندگی کنم و عشق و محبت آنها را تجربه کنم.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...