دانلود گرگ زاده شکارچیان مخفی جلد اول

شیرها ادعا می کنند سلطان جنگلند!

ببرها خود را قوی ترین حیوان دنیا می دانند!

اما خنده دارست که به دستور انسانی در سیرک باال و پایین میپرند!

ولی گرگ رام نمی شود...!

اهلی نمی شود!

برای کسی عوض نمی شود و ....

همه می دانند بازی کردن با گرگ حکمش مرگ است...!

***

کالفه از جا بلند شدم چندین بار عرض اتاق رو طی کردم اما از سردرگمی و کالفگیم

چیزی کم نمی شد. دست هامو توی جیبام فرو کردم، شی سردی رو با سر انگشت

هام حس کردم. دستمو دور زنجیر بلندش مشت کردمو و از جیبم بیرون کشیدم.

دست هام به سردی فلز ساعت جیبی قدیمی که بهم هدیه داده بود می شود .قاب

ساعت رو باز می کنم و نگاهم روی لبخند پررنگش توی عکس خیره می مونه ..روی

عکسش دست می کشم و عاجزانه امیدوارم جای سرمای عکس می تونستم گرمای

واقعی پوست لطیفش رو حس کنم اما....

کالفه تر از قبل به سمت آینه رفتم و به تصویر غریبه منعکس شده توی اینه چشم

دوختم. انگار دیگه خودمم نمی شناسم .....سوزش پشت کتفم باعث می شه همه چیز

دوباره توی ذهنم تکرار شه....سوزش مهر نامرئی گداخته ای که نشونه این نفرین

ابدیه.

نمی ذاره یک بار هم که شده فراموش کنم عادی نیستم...انسان نیستم...بلکه منو با

خوی وحشی و عصیانگر یه گرگ می شناسن......منی که حتی با هم نوع های خودم

هم متفاوتم و متنفرم از این تفاوتی که مثل یه دیوار منو از بقیه دور می کنه...

دست هام مشت می شن و با همه قدرت به تصویر داخل اینه فرود میان و چهره ام در

آینه به هزاران تصویر کوچک تر تقسیم می شه . قطره های خون از فرو رفتن اینه

توی دستم پایین می چکن و تصویر دخترک هنوز هم از بین قاب خون آلود ساعت به

من لبخند می زنه.

دست خون الودم رو روی تصویره چهره اش می کشم و زمزمه می کنم.

- کسی نمی تونه منو بازی بده، بازی با من حکمش مرگه! من گرگ زاده ام...! وارث

این قلمرو...!

فضا تاریک بود به قدری تاریک که به سختی می شد اطراف رو دید. درخت های بلند

و انبوه مانع رسیدن نور ماه به سطح زمین می شدند و همون اندک نور رو هم از زمین

دریغ می کردند. حس می کردم تمام اجزای طبیعت با سرعتی مافوق نور از کنارم

عبور می کنند و گیج و سردرگم بدون هدفی مشخص می دویدم.

بدون اینکه بدونم دنبال چی هستم فقط می دویدم. از پشت سرم صدای چندین پا به

گوشم رسید، کمی عقب تر از من چهار گرگ بزرگ تر، بالغ تر و هوشیارتر دنبالم می

دویدند تا اگه مشکلی پیش اومد بتونن کنترلم کنن. حس عجیبی داشتم، حسی از

انرژی زیادی که درونم انباشته بود،حس های متناقضی از درد، آزادی، لذت و گیجی.

از این لحاظ گیج بودم که می تونستم راحت فکر کنم اما قادر به تمرکز و کنترل اعمال

بدنم نبودم و ذهنم هر از گاهی گنگ می شد و فراموش می کردم کی و کجا هستم. از

حصار درخت ها بیرون اومدم و توی فضای آزاد مشغول دویدن شدم. سرمو به سمت

باال برگردوندم، ماه در نقطه اوجش می درخشید و می تونستم قدرتی که از تاثیر ماه

روی من بود با تک تک سلول های بدنم حس کنم. در باالترین نقطه تپه ایستادم و

زوزه بلندی کشیدم. گرگ ها پشت سرم ایستادن و کار منو تکرار کردن.

شامه تیزم بویی غیر از افراد حاضر در کنارم حس کرد و پاهام بی اراده و بدون کنترل

از جا کنده شدن و مثل تیری که از چله رها شده به سمت مسیری نامعلوم دویدم.

مسیر در عین آشنایی برای ذهن گنگ و گیجم غریبه بنظر می رسید و نیرویی بی

منطق بر مغزم حکم فرما می شد. می تونستم چراغ های روشن خانه هارو ببینم و دلم

می خواست با همه قدرت به سمت خانه های روشن هجوم ببرم. با ضربه سنگینی از

مسیرم منحرف شدم. گرگینه ای بزرگتر با همه قدرت منو به مسیر جنگل کشوند و از

دهکده دور کرد.

حس کردم ذهنم رفته رفته تحلیل می ره و همین قدرت اندک فکر کردن رو هم از

دست می دم...تاریکی به ذهنم غلبه کرد و منطق کنار رفت و ذهنم خالی شد از هر

فکر و عمل ارادی. درست مثل خوابی عمیق در بیداری.

با تکون های دستی به خودم اومدم.

مایک چشم هاتو باز کن پسر. یاال.

ذهنم با هوشیاری برای به یاد آوردن تقال کرد. کش و قوسی به بدنم دادم تک تک

استخون هام جوری درد می کردن انگار از صدتا گرگینه کتک خورده باشم. چشم هامو

که باز کردم نور مستقیم خورشید مستقیم به چشمم زد و باعث شد با درد دوباره

چشم هامو ببندم. درحالی که دست هامو سایه بون چشم هام کرده بودم اینبار محتاط

تر چشم باز کردم و نگاهم روی چهره های خندونی که کنارم ایستاده بودند چرخید.

مردی آشنا تر از همه دستی به شونه ام زد و گفت:

چطوری پسر؟ واسه بار اول بد نبود مگه نه؟

به سختی لبخندی زدم و با صدایی دورگه گفتم:

بد نبود بابا. گرچه چیز زیادی یادم نمونده. همه چیز خیلی گنگ بود...خیلی گنگ!

اوایل واسه همه همین طوره. بارهای اول تبدیل شدن یکم اذیتت می کنه و طول می

کشه تا یاد بگیری چطور باید هوشیاری و رفتارت رو کنترل کنی ولی بعدا که دستت

بیاد دیگه راحت می شی . اینو یادت باشه وقتی کنترل خودت رو به دست بیاری هر

شبی که دلت بخواد می تونی تبدیل بشی اما شبی که قرص ماه کامله تبدیل شدنت

بی اراده است و به دست تو نیست و نمی تونی جلوشو بگیری. پس همیشه حواست

به شب هایی که قرص ماه کامله باشه. توی اون شب های خاص نیش های تو زهر

کافی برای تبدیل کردن یه شخص دیگه رو دارن.

سری تکون دادم و گفتم:

می دونم بابا. بارها و بارها اینارو بهم گفتی. مطمئن باش یادم مونده.

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

فقط محض یادآوری گفتم پسر. بلند شو.

دستشو گرفتم و بلند شدم. اعضای دیگه گله هم با لبخند هایی حاکی از رضایت بهم

نگاه می کردند. نیک با لبخند دستشو به دستم کوبید و کنار گوشم زمزمه کرد:

به گله خوش اومدی رفیق.

با نیشخند چشمکی زدم و گفتم:

- دیگه می تونیم منصفانه رقابت کنیم.

لباس های خاکی شده ای که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و تکوندم و با یه حرکت

پوشیدمشون. موهامو مرتب کردم و گفتم:

- می رم خونه. بعدا میبینمت.

- با بچه ها میایم دنبالت.

دستی براشون تکون دادم و به سمت خونه دویدم. دیشب تولد 18 سالگیم بود و

برای هر کسی رسیدن به سن قانونی 18 سال باید بهترین خاطره اش باشه اما برای

من این طور نبود...دیشب برای من شبی بود پر از درد و وحشت هایی ناشناخته و

عذاب آور. توی گله ما گرگینه های زیادی نبودن، می دونستم گرگینه هایی که مثل من


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...