شامل عکس پروفایل،مد و زیبایی،تعبیرخواب،هم خانواده،بازیگران،متن،مقاله علمی،مذهبی
اما به ظاهر چون آسمانی پهناور دختری با گذشته ای پر از مهتاب تنهایی اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی الماس سرگذشت یه دختره از اون دسته ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد میشیم از اون دسته ای که همه آرزو داریم که کاش ما جای اون بودیم... همیشه فکر ...
این داستان، زندگی یک دختر و یک پسر را برایمان، بازگو میکند. دختر و پسری که صد و هشتاد درجه با هم دیگر، تفاوت دارند. یکی مذهبی و دیگری به قول بعضیها، قرتی است. اما در این داستان اتفاقاتی میافتد که تمام تفاوتهای آنان را از بین میبرد. حاال باید ببینیم چه ...
با استرس لبتابو روشن کردم.دستم میلرزید اصال نمیدونستم باید چیکار کنم.به هیچکی نگفته بودم که االن میخوام نتایج کنکورو نگاه کنم.در اتاقمو کامل بسته بودم قفلم کرده بودم یهو یکی نیاد تو!میدونم کنکورمو خوب دادم ولی منم دیگه!تو خانواده به اسم عسل استرسی معرو...
*مقدمه* ترسم از این نیست که او عاشق نیست... دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی ست... دردم این است که با این همه سردی ها ... من چرا دل بستم؟؟؟ **************** روی تختم دراز کشیده بودم و با موهام ور میرفتم. طبق معمول بهش فکر میکردم. یاد لبخنداش که می ...
تازه از مدر سه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویالیی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ما شینا ندا شتم اونم ما شینی که جلوی ...
بازومو کشید که با حرص دستشو پس زدم. - عه! ول کن تو هم خب! از کی تا حاال ترسو شدی؟ با حرص به شیشهی ساعتش زد. - ساعت یک نصف شبه آرام! بیدار بشند بفهمند نیستیم بدبخت میشیما. ببخیال خندیدم و موهای موج دارمو دور انگشتم پیچوندم. نزدیک به صورتش آروم لب زدم: ب...
دستامو بردم باال توهم قفلشون کردم کشو قوسی به بدنم دادم ومحکم نفسمو فوت کردم . اخیش کمرم خشک شده بودا.اخه اینم شد زندگی؟!!! یه پسر االف و بیکار خیرسرمون لیسانس گرفتیم نشستیم پای چت روم. ولی خدایی خیلی حال میداد معتادش شده بودیم منظورم خودمو محمدو فرزاد...
موهای خوش رنگ و خوش حالت جسی رو نوازش کردم و رو به ایزابلا گفتم: -ممنون که بازم به جسی سر میزنین!اون الان اینجا کلی دوست پیدا کرده.دیگه لازم نیست نگرانش باشین. حقیقت این بود که جسی نمیتونست با کسی ارتباط برقرار کنه.ایزابلا زنی که اونو توی جاده بعد از ت...
خلاصه رمان: حامد چراغ ها را خاموش کرد... هنوز همهمه ی بچه ها که پشت در دو لنگه کمین کرده بودند فروکش نکرده بود.. الهام جیغ کوتاهی کشید و بلافاصله صدای ارشیا آمد که ببخشید پایت را لگد کردم حواسم نبود.. همه خندیدند. الهام غرغرکنان گفت: ببین توروخدا واس...
قلم در دست می گیرم،که از غم داد دلگیرم کند غم حیله در کارم نمی دانم چه بنویسم به مویش سخت در بندم به عشقش سخت پابندم گرفتارم گرفتارم نمی دانم چه بنویسم غم دل با که می گویم؟که من از دوست می نالم غمی بالای غم دارم نمی دانم چه بنویسم درون راهروهای باریک و...
خلاصه رمان: این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و .زن او می شوم .پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است- - آخر چرا؟ من که نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یک دختر تحصیلکرده به سن ...
