من سیندرلا نیستم پارت 38

با دیدنم‌ به طرفم آمد.

از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم، هرچه نزدیک‌تر می‌شد با دیدن جدیت صورتم خوشحالی‌اش رنگ می‌پراند…

وقتی جلویم ایستاد گفتم:

– که آهنگ قدیمی دوست داره.

گوشهٔ لب بالایی‌اش را از گاز گرفت تا لبخندش را مخفی کند.

– کی فهمیدی؟

– بعد از قزوین.

– خدایی؟

با دیدن عصبانیتم جوابش را گرفت.

چشم‌هایش برق زد.

– از دست رفتی، پسر…

حرفش را که زد دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و از آن خنده‌های بلندش تحویلم داد.

هرگز او را این‌همه سر کِیف ندیده بودم.

دست انداختم و همان‌طور که غش‌غش می‌خندید پشت گردنش را گرفتم:

– ولم کن… آخ… ولم کن.

– بگو غلط کردم.

به تقلا افتاد.

– بوکس یادت دادم…

– بگو ببخشید.

– رانندگی…

کم‌کم داشتم نرم می‌شدم، اما گردنش را بیشتر فشار دادم و غریدم:

– هنوز سرم سوت می‌کشه.

از خنده حتی توان نداشت دستم را بگیرد.

– ببخش…

– چی…؟

به طرفش که خم شدم، ناغافل مشت محکمی به سینه‌ام کوبید، فوراً از درد و شوک رهایش کردم.

کمرش را راست کرد.

هنوز می‌خندید.

– برو، جوجه! برو با بزرگترت بیا…

با دیدن چشم‌هایش که به‌خاطر خنده خیس از اشک شده بود گفتم:

– بدبختی اینه بزرگترم تویی، پیرمرد.

دستش را به پشت گردنش گرفت و گفت:

– لعنتی… پهلوونِ یه بچه بودن خیلی خوبه‌. به زور حالیم کردی بزرگ شدی.

بعد پرسید:

– فلشم تو ماشینه؟

وقت تلافی بود.

– بذار بگم کجاست. اتوبان قزوین–کرج رو که رفتی؟ یه زمین خالی بزرگه. اونجا جا موند.
دهانش با هر کلمه بازتر می‌شد.
ادامه دادم:

– فقط می‌دونی که، بیشتر اون‌جاها زمین خالیه.

– ای بر پدرت، بچه! من جونم به اون فلش بند بود. چند روزه منتظرم بیای.

لبخندم را که دید، کوتاه آمد و ادامه نداد. می‌دانست فقط دلم خنک‌تر می‌شود.

با دیدن نگاهم به خانه گفت:

– نیست‌. کلهٔ سحر زد بیرون.

خواستم از کنارش رد شوم که دستش را روی سینه‌ام گذاشت.

نگاهم را از انگشتان به صورتش برگرداندم.

از تفریح دقایقی پیش خبری نبود. جدی و قلدر گفت:

– حواست بهش هست؟

با اطمینان جواب دادم:
– آره.

سری تکان داد. به فکر رفته بود، فقط گفت:

– منو شرمندهٔ خودم نکن.

بعد نگاه پر از حرفش را از من برگرداند و ‌رفت.

بی هیچ حرف دیگری، با شلوار اسلش و بلوز آستین‌کوتاه از خانه بیرون زد.
گاهی که ذهنش مشغول یا بی‌حوصله بود می‌رفت و اطراف خانه قدم می‌زد.

وقتی داخل خانه شدم لحظه‌ای عطر نان محلی آمد و مرا به جایی برد که آرامش را پیدا کرده بودم.

حکیمه درحال گرم کردن نان در توستر بود. با دیدنم سلام کرد.

– مادربزرگتون تو اتاق غذاخوریه.

ماه‌منیر برعکس همایون ساکت بود. کاش می‌توانستم به او وعده بدهم که همه‌چیز درست می‌شود: کارخانه، فریبرز… اما اوضاع همان‌طور مانده بود.

صبحانه را که خوردم رفتم تا به کارهایم برسم.

باید با علی‌پور سری به بازرگانی می‌زدم.

برای انجام یک‌ سری از کارها باید شخصاً می‌‌رفتم. ساعتی درگیر کاغذبازی‌های آنجا بودیم تا اینکه علی‌پور گفت ماندنم ضرورتی ندارد.

من هم بعد از چند روز رها کردن فروشگاه رفتم تا سری به آنجا بزنم.

روبه‌روی فروشگاه که ایستادم، دیدمش؛ کنار فرش‌ها ایستاده بود با پیراهن مردانه‌ٔ زرشکی که آستین‌هایش را تا زده و شلوار راستهٔ مشکی.

بقیه شاید او را با مشتری‌ها اشتباه می‌گرفتند، اما من…

وارد شدم و به طرفش رفتم با دیدنم دست بلند کرد و اینها را به مرد کنارش که لباس رسمی ساده پوشیده گفت:

– پاکنهاد پسر، البته با حساب کردن پدرم می‌شه پا‌کنهاد نوه.

جلو رفتم و دست دادم.

– چطوری، پسرم؟ شمال خوش گذشت.

مرد را نمی‌شناختم؛ پارچهٔ کت‌وشلوارش راه‌راه ریز داشت، شبیه لباس‌ کارمندان اداره‌جات.

بعد از احوال‌پرسی رو به فریبرز گفت:

– باید درخواست وامتون رو زودتر بدید.

با تعجب سؤال کردم:

– شما؟!

فریبرز هول‌شده بازویم را گرفت.

– بعداً برات توضیح می‌دم، پسرم. از آشناهای منه.

مرد لبخندی زد و دستش را برای خداحافظی به‌سمت فریبرز گرفت.

– قربان من رفع زحمت کنم، فقط اون شیرینی ما، درصدش رو…

با تعجب پرسیدم:

– درصد برای چی؟

مرد گفت:
– تقاضای وام پدرتون.

با تعجب، انگار که اشتباهی شده باشد گفتم:

– کسی وام نخواسته.

مرد هاج‌وواج مانده بود. فریبرز گفت:

– ببخشید، جناب… بعداً باهاتون تماس می‌گیرم. شما بفرمایید.

فشار آرامی به بازویم آورد تا سکوت کنم.
صبر کردم تا از فروشگاه بیرون برود.

بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم:

– بیا بریم بالا. باید باهم حرف بزنیم.

به‌محض وارد دفتر شدن، کیفم را روی میز وسط انداختم و پرسیدم:

– من نباید بدونم تو داری چیکار می‌کنی؟

– قرار شده یه وام کوچولو بگیرم که بتونم بهت کمک کنم.

دستم را به سمتش گرفتم و با تحقیر گفتم:

– به من کمک کنی؟ من از تو کمک خواستم؟

با قیافه‌ای درهم کنار در ایستاده بود.

چند قدم به سمتم آمد و جواب داد:

– درسته چند سال اینجا نبودم، ولی هنوز آشناهای خودم رو دارم. بذار بهت کمک کنم، پسرم.

پسرم؟! حالم از این کلمه، حتی از اینکه پسرش باشم،‌ به‌هم می‌خورد.

– یه رودهٔ راست توی شکم تو نیست. تو می‌خوای کمکم کنی؟

جلوتر آمد.
– با چوب گذشته‌ها منو از خودت دور نکن.

هیچ‌وقت نمی‌توانستم به او اطمینان کنم.

– فکر نکن حواسم بهت نیست. تازه اینجا به اسم ماهیه. ماهی راضی نمی‌شه.

دستش را به سمتم پرت کرد و با دلخوری گفت:

– از کجا می‌دونی؟ شاید حرف پسرش رو بیشتر قبول کنه تا نوه‌ش.

جلو رفتم و سینه‌به‌سینه‌اش ایستادم.

– پات رو از کفش من بکش بیرون، فریبرز! وگرنه پشیمونت می‌کنم.

پوزخندی گوشهٔ لبش نشست.

نباید همه‌چیز را خراب می‌کردم. چند روز، فقط چند روز باید تحمل می‌کردم.

برگشتم، کیفم را از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

کنار ماشین ایستادم، گوشی را برداشتم و به علی‌پور زنگ زدم.

– سلام. چه خبر؟

– سلام. مجوزا رو گرفتم.

نفس راحتی کشیدم.

به زحمت توانستم بگویم: «ممنونم.»

با دلسوزی گفت:

– درستش می‌کنیم. حل می‌شه.

خداحافظی کردم. سرم را بلند کردم و به ساختمان فروشگاه نگاه کردم. حتی فکر کردن به اینکه مجبورم فریبرز را بیخ گوشم تحمل کنم، دیوانه‌ام می‌کرد.

لگد محکمی به تایر ماشین کوبیدم. دلم برای یک نخ سیگار که دود کنم و با آن تمام خیال‌های آزاردهنده را بسوزانم لک‌ زده بود.

سوار ماشین شدم و اجازه دادم،‌ هرجا که ناخودآگاهم اراده کرد بروم.

ساعتی بعد، داخل حیاط خانهٔ ماه‌منیر پیاده شدم.

خورشید درحال غروب بود. خانه را دور زدم و به امید اینکه ببینمش به‌سمت باغچه‌اش رفتم.

با چند روز کنارش بودن در شمال، بدعادت شده بودم، مدام هوایش به سرم می‌زد.

روی زمین نیم‌خیز شده بود و باحرص علف‌ها را می‌کند. کلاه حصیری‌اش هم وارونه کنار باغچه افتاده بود.

– آوا….

با آستین اشک‌هایش را پاک کرد، اما نگاهش را بالا نگرفت.

سرش را بالاپایین کرد و آرام سلام گفت.

– بیا اینجا.

لحظه‌ای مکث کرد، بعد به‌سمت شلنگ آبی که روی زمین بود رفت، آب‌پاش روی آن را کمی باز کرد و به صورتش آب باشید.
آمد و در نزدیک‌ترین دوری که می‌شد، کنار من، پاهایش را قائمه کرد و روی زمین نشست.

با آستین خیسی صورتش را پاک کرد و ساکت ماند.

کنارش نیم‌خیز نشستم.

کلاه را از زمین برداشتم، با دست تکاندمش.

خواستم با نوک انگشت موهایش را کنار بزنم، سرش را عقب کشید. انگشتم در هوا ماند. نگاهم کرد، سعی کردم در صورتم ذره‌ای از احساس درونم را نبیند.

با نگاه به کلاه در دستانم دوباره برگشت.
موهایش را پشت گوش راندم، اما فشاری که برای کنار نکشیدن به خودش می‌آورد را می‌دیدم.

تنش با من غریبگی می‌کرد، باید کم‌کم انس می‌گرفت.

از دختر لرزانی که در هتل به من پناه آورده بود تا اعتماد و رفاقت نصفه‌نیمه‌اش راهی طولانی‌ را رفته بودم.

کلاه را روی سرش گذاشتم.
زیر لب «ممنون» را گفت و آرامش گرفت.

لذت‌بخش‌ترین حس را به من بخشیده بود، اینکه اجازه دهد مواظبش باشم؛ از من نترسد.

قطره‌ای آب از کنار پیشانی‌اش سر خورد و از صورتش گذشت و سر راه گردن بلندش قطره‌های ریز جاماندهٔ دیگر را همراه کرد و وارد یقه‌اش شد.

– باید برم.
حواسم را از ضیافت قطره‌ها گرفت.

غافلگیرم شدم.‌ شوخی می‌کرد؟

– کجا؟

– نم‍…‍ی‌دونم. هر جا، اینجا نباشه. خوابگاه بهم نمی‌دن. رفتم، پر بودن.

انگشتان بدون دستکشش را در خاک فروکرد. مشتی خاک برداشت و به زمین کوبید.

– آوا.. چه‌ت شده؟

مچ دستش را گرفتم و بدون توجه به کثیف شدن خودم، خاک روی انگشتانش را پاک کردم.

دستش را عقب کشید و عصبانی گفت:

– چیه؟ من همینم. حالت بد می‌شه می‌بینی انگشتام داغونه؟

با ناباوری گفتم:
– آوا‌…؟!

– پس… پس چرا برام دستکش خریدی؟

– فقط نمی‌خواستم زخمی بشی.

به چشمانم دقیق شد. خطوط صورتش با دیدن حقیقت آرام گرفت. عذرخواهانه نالید:

– البرز….

بی‌ هیچ اراده‌ای جواب دادم:

– جان…

هزار حس نگفته در آن «جان» پنهان کرده بودم، هزار جمله که هیچ‌کدام را نشنید.

حواسم رفت به اشکی که بالا آمد و بالا آمد؛ سبز‌های چشمانش غرق شدند.

– ببخشید…

با کمی توبیخ گفتم:

– دستکشا رو چرا ننداختی.

لب‌هایش به‌هم پیچید.

– یادگاری بود، کثیف می‌شدن.

دقیقه‌ای فقط نگاهش کردم، شوکه…
هرچه از من را فتح نکرده بود، تصرف کرد، با همین چند کلمهٔ ساده.

عاشقانه‌ترین جملهٔ دنیا بود، بالاتر از تمام دوستت دارم‌ها.

به‌ زحمت گفتم:
_ دیوونه‌ای به خدا…

بالاخره نگاه فراری‌اش درخشید و نشانی از آشنای مرا داد.

– می‌دونم.

مسخ حضور و چشمانش شدم.

آن نگاه بی‌گناه آسیب‌پذیر باعث می‌شد تا مرد نئاندرتال (=انسان اولیه) وجودم، که در اعماق لایه‌های تجدد و تمدن مخفی شده بود، دلش بخواهد از زمین بلندش کنم بر شانه‌هایم بیندازم و به غارم ببرم و تصاحبش کنم.

لحظه‌ای از حجم احساسم به او وحشت کردم؛ دلم می‌خواست، مردش باشم.

لعنت به تمام شعارهای فمینیستی که تا حالا از آن‌ها دفاع می‌کردم دلم می‌خواست تا همیشه با همین اطمینان و ستایش نگاهم کند.
می‌خواستم ضعیف باشد و من تکیه‌گاهش باشم.

این کمال خودخواهی بود…

دلم برای آن آوای کوهستان هم تنگ شده بود. آن عزم و اراده‌ای که می‌خواست مشکلات را حل کند.

اعتماد‌به‌نفس به او می‌آمد‌، مانند گل قرمزی که داخل موهایش بنشاند.

گل هم به او می‌آمد، یا شاید او‌‌ به گل‌ها می‌آمد.

برای اینکه حواسم را از عطر شیرینش و انگشتانم که ناامیدانه برای لمس کردنش التماس کردند، پرت مسائل جدی کنم پرسیدم:

– شطرنج رو چیکار کردی؟

– چرا می‌پرسی؟

صادقانه جواب دادم:

– دیدن برق چشمات، وقتی برنده می‌شی باید فوق‌العاده باشه.

شرم روی گونه‌هایش رنگ قرمز پاشید، اما با ناراحتی گفت:

– هرچی زنگ می‌زنم استاد جواب نمی‌ده. باید برم آموزشگاه.

– جواب نمی‌ده؟

علفی که در دست داشت را با حرص تکه‌تکه کرد و گفت:

– تقصیر مهراد بود. سیم‌کارتم رو خاموش کردم، از همه بریدم. از بس قایم شدم که همون چندتا آدم که تو زندگیم داشتم رو فراری دادم.

با آمدن اسم مهراد ماری به سینه‌‌ام نیش زد که حتی نمی‌دانستم از کی آنجا لانه کرده.
فکر اینکه به او دست زده، لمسش کرده و…
در توانم نبود به بیشتر از آن فکر کنم…

تهِ تهِ همهٔ مردان ایرانی، هرچقدر هم ادای روشنفکرها را درمی‌آوردیم یک مرد سنتی با سبیل و کلاه شاپو نشسته بود، که برای معشوقش انحصارطلب‌ترین مرد دنیا می‌شد..

با خواهش گفت:

– با همایون حرف می‌زنی؟

– چرا؟

– برام خونه بگیره.

– کسی حرفی بهت زده؟

جواب نداد.

– هرچی به همایون می‌گم گوش نمی‌ده. می‌گه کرایه نه. چرا آخه…

باز هم حرف خودش را می‌زد.

از اینجا برود؟ البته که اجازه‌اش را نداشت.

– ما باید حرف بزنیم، آوا. دوستیم دیگه؟

– اهوم.

– شب منتظر تماسم باش. به کسی حرفی نزن، خب؟ یواشکی بیا بیرون.

با توجه بیشتری گوش داد.
– چرا؟

– بریم بیرون.

لبخند زد، با کمی چاشنی شیطنت.
– باشه.

به همین سادگی قبول کرد که با من بیاید.
نتوانستم نپرسم.

– نمی‌ترسی تنها باهام بیای بیرون؟
بالاخره خندید.

– یه روزه رسیدیم خونه. توی این یه روز تو چه تغییری می‌تونی کرده باشی؟

اعتمادش جایزهٔ بی‌خوابی و شبگردی‌ام در شب آخر ییلاق بود.

کسی در سرم فحش پدرمادرداری به آن‌همه ریاضت داد.

بلند شد، خاک پشتش را تکاند.

– بریم.

– نمی‌خوای بهم بگی چرا گریه می‌کردی؟

جدی گفت:
– نه!

چند قدم دیگر که برداشتیم، گفت:

– دلم برای مارال تنگ شده، از ماه‌منیر اجازه می‌گیرم، شب رو می‌رم اون‌جا.

وقتی وارد خانه شدیم، صدای بقیه از اتاق‌نشیمن می‌آمد، پس جمعشان جمع بود.

صندل‌های دم در را پوشید و رفت. حتماً با این دست و پای خاک‌آلود باید دوش هم می‌گرفت.

– کارات تموم شد، من تو کوچه منتظرتم.

با ذوق سری تکان داد و سریع از پله‌ها بالا رفت.

دقایقی آنجا، پشت اتاقی که هم‌خون‌هایم در آن نشسته بودند ایستادم، بالاخره که چه، وارد جمعشان شدم.

این‌بار فقط فریبرز و مهشید بودند، خبری از بقیه نبود.

مهشید با دیدنم بلند شد. فریبرز، نشسته جواب سلامم را داد.

کنار ماهی نشستم و در جواب «خوبی؟» او سری تکان دادم.‌ زبانم زیر نگاه فریبرز که لم داده و انگور می‌خورد و حسابگر خیره‌ام بود به حرف کشیده نمی‌شد.

گوشی سفید روی میز لرزید که مهشید فوراً آن را برداشت.

– گوشیت چه زنگ‌خوری داره، ورپریده.

رد تماس داد و گفت:

– بچه‌های دانشگاهن. فهمیدن که برگشتم، مدام تماس می‌گیرن.

فریبرز خندید و گفت:

– کتی هم عادت داشت، همه مردای دوروبرش رو خر خودش می‌کرد.

– اِ… دایی جون! دخترن.

در جوابش پوزخند بلندی زد و دوباره خندید.

ماهی توبیخ‌گر گفت:
– فریبرز! هر چقدر فکرت رو بسته‌تر کردی، عوضش دهنت بازتر شده.

لحن نرم فریبرز بیشتر به تمسخر نزدیک بود.

– مامی… ادای روشنفکرا رو درنیار. ما هم جداندرجد شهرستانی هستیم.

– متوجه باش چی می‌گی، فریبرز! خونهٔ پدربزرگت توی یزد میراث فرهنگی شده. عموت صاحب نصف باغ‌های احمدآباد بود که به لطف جناب‌عالی همه‌شون به باد رفتن.

– تو هم که کم زحمت نکشیدی، خانم ازغدی! رفتی خیلیش رو پس گرفتی.

– اونا وقف شدن. بعد از مرگم تحویل خیریه داده می‌شه که دعای خیرش به عروسم برسه.

شاکی جواب داد:

– وقتی پسرت زنده اینجاست، مُرده‌ها واجب‌ترن؟

ماه‌منیر از جایش بلند و به‌طرف در رفت.
فریبرز طلبکار صدایش را بلند کرد.

– حرف حق جواب نداشت؟

ماهی به سمتش برگشت و گفت:

– اگه قرار بود با احمقا بحث کنم، هفتادساله نمی‌شدم.

فکر می‌کردم به فریبرز بربخورد، اما…

درحالی‌که خنده‌هایش از ته گلو، خرخر مانند بیرون می‌آمد و روی پایش می‌کوبید، گفت:

– خخخ… مثل مار نیش می‌زنی، ماه‌منیر.

تحملم داشت تمام می‌شد. بلند شدم و پشت پنجره رفتم‌.

فریبرز کنارم آمد و پرسید:

– فکرات رو‌ کردی؟

– من باید برم.

از کنارش رد شدم. با مهشید که لب‌ولوچه‌اش را از رفتنم آویزان کرده بود خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم.

ماشین را به کوچه بردم و منتظرش ماندم.

این خانه بدون او دوباره بی‌جان می‌شد، کجا می‌خواست برود؟
اگر از اینجا می‌رفت دیدنش سخت می‌شد. باید برای ماندن راضی‌اش می‌کردم حالا می‌دانستم همایون هم پشت من می‌ایستد.

متوجه گذشت زمان نشدم، اما در خانه را که باز کرد و بیرون آمد، با دیدن لباس‌هایش که همه طیفی از آبی بودند، سلیقهٔ دخترانه‌اش را تحسین کردم.

وقتی در ماشین را باز کرد، عطر شامپو… نرم کننده… نمی‌دانم چه بود… هرچه بود بوی گل می‌داد، شاید یاس…

– کجا می‌ریم؟

– جای شلوغ یا خلوت؟

با لبخند گفت:

– شلوغ.

سر راهم به شیرینی‌فروشی رفتیم، پیاده شدم تا‌ کیکی را که سفارش داده بودم بگیرم.

– چیزی می‌خوری برات بگیرم؟

– نه، ممنون.

جعبهٔ بزرگ کیک را که در دستانم دید با کنجکاوی پرسید:

– اون چیه؟

– امانته. باید بدم به سالی.

لحظه‌ای غباری از حسرت روی چشمانش سایه زد. لب برچید و سکوت کرد.

نیم‌ساعت بعد جلوی هتل بودیم، وقتی وارد پارکینگ می‌شدیم پرسید:

– اینجا چرا اومدیم؟

به دنبال عکس‌العمل از گوشهٔ چشم نگاهش کردم.

– می‌ترسی باهام بیای تو؟

خندید… کمی، فقط کمی بترس.

– من از تو نمی‌ترسم.

امروز می‌خواست مرا دیوانه کند، برایش مثل مهرزاد بودم؛ حالا دیگر شک نداشتم.

در آسانسور مشکوک پرسید:

– کیک رو چرا میاری بالا؟

– سالی اونجاست.

آهانی گفت و به چراغ طبقات نگاه کرد.

– دفعه اولی که اومدم اینجا، خیلی کمک کرد آروم شم‌. دلم تنگ شده بود.

از بار دوم حرفی نزد.

بعد از پیاده شدن از آسانسور از جلوی در واحدم صدای حرف زدن و خندهٔ بچه‌ها می‌آمد.

– مهمونیه؟

صدای آهنگ، ضعیف بود.

– دوست داری؟

برق چشمانش چشمم را می‌زد.

– نمی‌دونم.

– مهمونی خونهٔ عمه رو یادته؟

با یادآوری آن شب خندید و گفت:

– بچه‌پررویی که آب می‌خواست.

من هم قیافهٔ طلبکارش را یادم بود؛ با آن شومیز سفید که جلویش کمی خیس شده بود، آن اخم و تشر که با غم چشمانش نمی‌خواند.

کلید انداختم و در را باز کردم.

با ورودمان موجی از خنده و موزیک و هوای خنک کولر به صورتمان خورد.

کسی سوت بلندی زد، از آن سوت‌های دوانگشتی که سالی در آن ماهر بود.

و صدایش از کنارمان آمد که تبریک گفت:

– تولدت مبارک، فنچول…

صدای دست زدن بلند شد، کسی سوت زد، چند نفر هم بلند تبریک گفتند.

از خجالت گونه‌هایش گل انداخت، برگشت که در سینه‌ام پناه بگیرد.

برای اینکه کیک را له نکند، بالا گرفتم و لبخند زدم.

– دروغگو… گفتی مال سالیه.

– بهت دقیق گفتم: «امانته، بدم به سالی.» سالومه، بگیرش.

کیک از دستم گرفته شد و سوت بلند دیگری کنار گوشمان زده.

– گولم زدی، البرز…. گولم زدی.

بعد بلند زد زیر گریه و سرش را بیشتر در سینه‌ام پنهان کرد.

صدایش را لباس‌هایم نامفهوم می‌کرد، اما می‌شنیدم:

– هیچ‌کس تا حالا برام تولد نگرفته بود.

تا حالا، حتی یک ‌بار، برای تولدش جشن نگرفته بودند؟ پس این مهرزاد چه غلطی می‌کرد؟

جلوی این‌همه چشم سرش را روی سینه‌ام گذاشته و گریه می‌کرد.

اینکه به من تکیه داده حس عجیبی داشت؛ تجربهٔ نابی بود، سرشار از غروری مردانه.

خیلی عوضی بودم، خودم هم این را فهمیدم؛ انگشتان فرصت‌طلبم با ملایمت روی موهایش نشسته بود و قلبم برای نزدیکی به قلبش دیوانه‌وار می‌تپید.

فقط وقتی سرش را برداشت و اشک چشمانش را دیدم، از خودم شرمنده شدم.

لبخند زد؛ با مهربانی، با ستایش و نه عشق…

با همان لبخند شیرین‌ترین جایزه‌ را گرفتم.

بچه‌ها دورمان جمع شده و انگار سینما آمده باشند، به ما نگاه می‌کردند.

بیشترشان از دوستان قدیمی‌ام‌ بودند، که با دخترها حدود بیست نفری می‌شدند.

خودش را عقب کشید. انگشتش روی قلبم نشانه رفت.

– تو… خیلی…

با لبخندی که گوشهٔ لبم نشست پرسیدم:

– بدجنسم؟

– نه.

– موذی؟

– نه…!

– عوضی؟

صدای خندهٔ پسرها آمد.

سرش را با وحشت بالا برد و گفت:

– نه! مهربونی.

سرم را نزدیک‌تر بردم و گفتم:

– اولی‌ها رو ‌بیشتر دوست داشتم.

لبخند زد. به پیراهنم بیشتر چنگ زد.

– روم نمی‌شه برگردم.

– دوستای من و همایونن.

آرام برگشت و با خجالت و ‌زیر لب به بقیه گفت:

– ممنونم.

همه برایش دست زدند و تک‌تک شروع به احوال‌پرسی کردند و بعد سر جایشان برگشتند.

هنوز اشک در چشمانش حلقه زده بود.

در آخر من بودم و سالی و او.

از نگاه دلتنگش به اطراف می‌فهمیدم انتخابم برای جای تولد را دوست دارد.

عصر با سیاوش هماهنگ کرده بودم که خدمات هتل صندلی‌ بیاورند و کنار مبل‌ها بچینند.

سلیقه به خرج داده و میز جداگانه‌ای را هم برای تولد تزیین کرده بودند.

نشست، من هم کنارش به دیوار تکیه دادم.

رو‌‌ به من گفت:

– من به ماهی‌جون گفتم می‌رم خونهٔ دوستم.

– الان دیگه برای رفتن خونهٔ دوستت دیره. صبح به ماهی بگو چی شد.

– اگه می‌گفتم بریم جای خلوت دوستات چی می‌شدن؟

– بچه‌ها میوه و شیرینی‌شون رو می خوردن و می‌رفتن.

سالی گفت:

– بعضی شبا جمع می‌شیم. امشبم مهمون البرزیم.

سالی مثل همیشه یک بلوز‌وشلوار ورزشی مشکی پوشیده بود و کلاهی که برعکس گذاشته بود؛ تیپش اصلاً به اینکه مهمان یک جشن تولد باشد شبیه نبود.

دختر دیگری کنارش ایستاده بود، تاپ کوتاه فسفری‌اش شکم شش‌تکه و برنزه‌اش را به نمایش گذاشته بود.

دست بابک روی شانه‌اش قرار گرفت گفت:

– سالی، دیدی بالاخره پریچهر رو ‌پیدا کردم؟

دختر خندید و گفت:

– قربونت، بابک‌جون.

– این‌همه بهت گفتم بگو پریچهر کیه، چیزی نگفتی. تازه قراره به‌جای تو با من زندگی کنه.

سربه‌سر سالی می‌گذاشت؟

پرسیدم:

– جدی که نمی‌گی؟

– چرا، کاملاً جدی‌ام.

پرسیدم:

– خانمت چی؟

– چند هفته‌ست که رفته. تقاضای طلاق داده. همه‌ش بهم مشکوک بود، اطمینان نمی‌کرد.‌

همه خندیدند، اما آوا فقط تعجب کرده بود. من هم چیز خنده‌داری نشنیده بودم.

– وقتی خانمتون رو هنوز طلاق ندادی چه جوری می‌تونی ازدواج کنید.

پریچهر بلند خندید:

– ازدواج کنیم؟ حالا کی خواست ازدواج کنه. زنده باد عشق‌وحال…

بابک گفت:
– بفرما، اصلاً تفاهم رو معنی کردیم.

سالی تعجب نکرد، پس موضوع تازه نبود، اما غر زد:

– تو این گیر و واگیر من هم‌خونه از کجا پیدا کنم؟

برای عوض شدن بحث پرسیدم:

– کیک رو کجا بردی، سالی؟

به‌سمت شکور برگشت و گفت:

– بچه‌ها، کیک رو بیارید.

خانم جوانی که همراه شکور بود کیک را آورد.

با پخش آهنگ «تولدت مبارک» از گوشی بابک، همه دور میز جمع شدند و برایش دست زدند.

بالاخره لبخند شادی روی لب‌هایش نشسته بود در ترکیب با نور شمعی که در چشم‌هایش می‌لرزید. تا حالا کسی توانسته بود این‌همه آرامش و شادی، لبخند و اشک‌ را یک‌جا در او ببیند؟

با خودخواهی دوست داشتم که قبل از من کسی خالق این‌همه حس متضاد در او نباشد.

– خانمته، شکور؟

– با اجازه‌ت، داداش.

با خوشحالی پرسیدم:

– کی ازدواج کردی؟

– چند ماهی می‌شه. از مربیای خانومه. تو باشگاه آشنا شدیم.

وقار و آرایش معقول همسرش، با محجوبی شکور اتفاق خوش‌آیندی بود که امشب از بقیه دیده بودم.

آوا آستینم را کشید.

– کیک رو ببین چه خوشگله…

و دوباره پشت کرد و با انگشت اشک‌هایش را پاک کرد.

جعبهٔ دستمال روی میز را به طرفش گرفتم. سرم را خم کردم و نزدیک صورتش گفتم:

– نمی‌دونستم فقط قراره گریه کنی…

– ببخشید… ببخشید… دست خودم نیست.

سالی به شوخی گفت:

– خوبی دوست‌دختر بدون آرایش داشتن اینه‌ها. گریه می‌کنن ترسناک نمی‌شن.

فوراً دست سالی را گرفت و گفت:

– نه! نه! ما فقط دوستیم.

– آها… جاست فرند.

ولی نگاه مشکوکش را به من دوخت.

بیا… فقط مانده سالی بفهمد.

سالی با خنده پرسید:

– کیک باغبونی؟ یاد موقع‌هایی که با بابام می‌رفتم بنایی افتادم.

گوشهٔ کیک دستکش و بیلچهٔ باغبانی با فوندانت ساخته بودند.

آستینم را کشید. زبانش بند آمده بود، می‌ترسید حرف بزند و دوباره بغضش آزاد شود.

با تمام وجود شادی‌اش را به من منتقل می‌کرد.

آنِ وجودش، روحش، نمی‌دانم هرچه که بود، مانند سیگنال‌هایی که از گوهر درونی‌اش به من برخورد کند و من با اتم‌هایی که تشکیلم می‌داد جذبش می‌کردم. بعد از یک عمر نارسانایی برایش رسانا بودم.

خیلی از حادثه‌هایی که درونم می‌افتاد را نمی‌شناختم، با قایقی روی رودخانه‌های وحشی می‌راندم؛ بیشتر آب مرا هدایت می‌کرد تا من قایق را.

سالی به نمایندگی از بقیه کادوها را باز کرد.

– ما نمی‌دونستیم چی‌ دوست داری. هرکدوم هرچیزی خودمون دوست داشتیم واسه‌ت خریدیم.

romanone.com

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...