افسونگری از جنس غم نوشته رعنا خزاعی

ساعت پنج بود که رسیدم خونه. امین و پریناز خونه ما بودن و همه شیك و پیك کرده بودن.با تعجب پرسیدم:

-مهمونی دعوتیم؟

داداش امین که قیافه پكری داشت بی حوصله جواب داد:نه ولی چندتا مهمون مزاحم داریم!

من- مامان کیه مهمونمون که داداش انقد شاکیه از دستش؟!

رمان افسونگری از جنس غم | رعنا خزاعی کاربر انجمن نودهشتیا

 

مامانم یه ذره من و من کرد و بعد گفت:برو لباساتو عوض کن یه دستی به سر و صورتت بكش امشب امیرحسین و

عمه میان اینجا برای امر خیر!

تا اسم امیرحسین اومد تمام تنم یخ کرد!هیچوقت دل خوشی ازش نداشتم.آدم عصبی بود و برای اینكه حرفشو

به کرسی بنشونه زمین و زمانو بهم میریخت. یادمه بچه که بودیم یه دفعه داشتیم باهم تو حیاط خونه عمه بازی

میكردیم؛ پسر همسایشونم با ما بود که اسمش مرتضی بود.مرتضی از سر بچگی با من مهربون بود و زود با من

صمیمی شد.یادمه وقتی یه پروانه گرفت و با کلی ذوق و شوق اومد بهم نشونش داد امیرحسین با یه آجر چنان تو

سرش زد که بنده خدا سرش شكست و با کلی داد و فریاد بردنش بیمارستان.از همون موقع بود که از امیرحسین

بدم اومد و یه ترسی ازش تو دلم نشست. بعد از اون قضیه من از ترس اینكه با آجر سر منم بشكنه هیچوقت

باهاش بازی نكردم و وقتی هم که بزرگتر شدیم زیاد باهم صمیمی نبودیم.نمیدونم حاال چرا میخواست بیاد

خاستگاری من؟من که هیچوقت روی خوش بهش نشون نمیدادم.شاید امیرحسین از بچگی به من عالقه

داشته؛حاال که فكر میكنم میبینم شاید برای همینم سر مرتضی رو با آجر شكسته!درهرصورت دیوونست!مهاله

زنش بشم.

بابام که تا حاال ساکت نشسته بود گفت:آره بابا؛برو حاضر شو االن دیگه میرسن.

من با اعتراض گفتم:کی اجازه داده بیان؟من که مخالفم.شمام خودتون جوابشونو بدید.من بیرون نمیام.

داداش امین که حسابی خوشحال شده بود خواست یه چیزی بگه که بابا بالفاصله گفت:

-مخالفت تو دلیلی نداره؛ امیرحسین پسر خواهرمه خوب میشناسیمش؛آدم زرنگیه؛ تو دبی یه شرکت تبلیغاتی

داره وضع مالیش خوبه؛ ظاهرشم که ایرادی نداره.هر دختری آرزو داره همچین شوهری داشته باشه.

من-از کی تا حاال دخترا آرزوی شوهر دیوونه میكنن؟!

امین بلند خندید که بابام چپ چپ نگاش کرد و گفت:یعنی چی بهش میگی دیوونه؟!اون فقط یه کم ؛ کم

طاقته.همین.

من-بله؛ یادمه جلو چشم خودم سر یكی رو بیخود شكوند!اگه دیوونه نیست پس چیه؟یادتون رفته شوهرعمه

بدبختو چقد سر دبی رفتنش حرص داد؟آخرشم سكته کرد و مرد.من زن اون دیوونه ی زورگو نمیشم.

رفتم تو اتاقم و چند دقیقه بعد متوجه شدم که مهمونا اومدن.اصال حوصله بحث کردن با امیرحسینو

نداشتم.تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون نرم ولی وقتی عمه دید از من خبری نیست پرسید:پس این دختره کجاست؟

عمه هیچوقت دل خوشی از من نداشت چون همیشه جواب نیش و کنایه هاشو میدادم.برای همینم همیشه به من

میگفت " این دختره؛ چشم سفید" یا همچین چیزایی. با این حساب یكی از دالیل مخالفتم عمه بود که سایه منو

با تیر میزد و مطمئن بودم از اینكه من مخالفت کنم خوشحال میشه.بابا چند بار صدام کرد ولی من جوابی

رمان افسونگری از جنس غم | رعنا خزاعی کاربر انجمن نودهشتیا

 

ندادم.حاال دیگه همه متوجه شده بودن که دلیل حضور نداشتن من مبنی بر مخالفتمه.صدایی از کسی در نمیومد

که یهو امیرحسین در اتاقمو باز کرد و اومد تو!سر جام وایستادم و با لحن عصبی گفتم:مگه ادب نداری که

همینجوری سرتو میندازی پایین و میای تو؟کی بهت اجازه داد...

نذاشت حرفم تموم شه با حرص نگام کرد و گفت:برای چی نمیای بیرون؟مگه نمیدونی که قراره زن من بشی؟!

با تعجب ابرومو باال انداختم و گفتم:زرشك!کی گفته ما همچین قراری گذاشتیم؟تا جایی که من یادمه من و شما

همیشه باهم دعوا داشتیم و قرار بر این بوده که ازهم دوری کنیم تا مشكلی پیش نیاد!

امیرحسین نیشخندی زد و گفت:تا حاال چیزی نبوده که من دست روش بذارم و بهش نرسم.تو هم مثل همه اون

چیزای دیگه؛ حاال که دست روت گذاشتم مطمئن باش بدستت میارم.

اعتماد به نفسش عصبیم میكرد؛گفتم:به قیمت جونمم که شده این آرزورو به دلت میذارم.برو بیرون.

درحالی که بسمت در میرفت گفت:حاال میبنیم.یا زن من میشی یا ...

داشت میرفت بیرون که دوباره برگشت و بین چهارچوب در ایستاد.چند لحظه به من خیره شد و گفت:

-فقط دوماه وقت داری.من میرم دبی و کارامو جمع و جور میكنم.دوماه دیگه برمیگردم.یادت باشه دو ماه وقت

داری که با من بعنوان همسرت کنار بیای؛چون من نمیام که نه بشنوم.

با صدای بلند گفتم:برو بیرون. زورگوی ...

بابام اومد جلو در اتاقم و نذاشت حرفمو بزنم.گفت:طناز زشته.آروم باش.

صدامو پایین آوردم و گفتم:بهتره خودتو گول نزنی امیرحسین. چون دو ماه یا دوسال دیگه هیچ فرقی نمیكنه.نظر

من همینه.من حتی یك ثانیه نمیتونم تورو بعنوان همسرم تصور کنم.

امیرحسین با حالت عصبی از جلو در اتاقم دور شد و با صدای بلند گفت:فقط دوماه؛فهمیدی؟فقط دوماه.

از خونمون رفت بیرون و به دنبالش عمه غرغرکنان از جاش بلند شد و رفت.

از ترس اینكه امیرحسین با جنگ و دعوا بخواد مجبورم کنم باهاش ازدواج کنم گریم گرفته بود.بابا که حال منو

دید و متوجه شد دلم اصال راضی نیست برای اینكه آرومم کنه گفت:

امیرحسین اومد باید ازدواج کنی.خودت که امیرحسینو میشناسی؛شهرو به آتیش میكشه ولی به چیزی کهباشه؛به یه شرط میتونی باهاش ازدواج نكنی.اگر تو این دو ماهی که امیرحسین نیست خاستگار بهتر از

میخواد میرسه.فقط وقتی زورمون بهش میرسه که ازدواج کرده باشی.

با اینكه بعید بنظر میرسید من تو دوماه بتونم ازدواج کنم ولی بازم امید دهنده بود.پس موافقت کردم و خودمو ب


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...