انشا با موضوع خانه متروکه یا خانه شبه زده

خانه کنار تپه

غروب آفتاب بود که با دوچرخه ام از کنار یک خانه قدیمی رد می‌شدم. این خانه متروکه، کنار یک تپه بلند و دور افتاده قرار داشت و ظاهرا چندین سال بود که خالی مانده بود.

همیشه کنجکاو بودم بدانم این خانه چه داستانی دارد؟ چرا صاحبانش آن را ترک کرده اند؟

آن روز تصمیم گرفتم وارد آن شوم. با وارد شدن از در پشتی، همه جا تاریک و خاکی بود. تارعنکبوت هایی ضخیم، همه گوشه و کنار خانه را پر کرده بودند.

ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم، صدایی مثل غرش سگ. ترسیدم و شروع به دویدن به طرف در خروجی کردم، اما درها بسته شد!

حالا من توی این خانه مرموز گیر افتاده بودم. نمی‌دانم با چه چیزهای عجیبی رو به رو خواهم شد!‌

با وحشت نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ راه فراری نبود! ناگهان در انتهای راهرو سایه‌ای دیدم. به آرامی به طرف من می‌آمد. قلبم تندتر می‌زد و مو بر تنم سیخ شده بود.

وقتی آن سایه به نور رسید، دیدم یک سگ زخمی و لاغر است. ظاهرا همان صدایی بود که شنیده بودم!

آرامش و ترحم به دلم چنگ زد. به سمت سگ رفتم و زخمش را پانسمان کردم. او هم مراقب من بود تا از خانه خارج شوم.

پس از بیرون آمدن، به خانه نگاهی انداختم و فکر کردم شاید صاحبان قبلی‌اش مجبور به ترکش شده‌اند. امیدوارم روزی این خانه دوباره مملو از زندگی و شادی شود.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...