انشا از زبان یک درخت در فصل پاییز کلاس ششم

انشا از زبان یک درخت انشا از زبان یک درخت کلاس ششم انشا از زبان یک درخت در فصل پاییز انشا از زبان یک درخت تنها انشا از زبان یک درخت پاییزی انشا از زبان یک درخت کهنسال انشا از زبان یک درخت تنها در بیابان انشا از زبان یک درخت با آدمها حرف بزنید انشا از زبان یک درخت پایه هفتم انشا از زبان یک درخت کلاس پنجم


انشا از زبان یک درخت در فصل پاییز کلاس ششم

داستانی از زبان یک درخت

با سلام. در ابتدای کار باید عرض کنم که بنده درخت نیستم! یعنی هستم ولی قبلاً نبوده‌ام و تیتر مطلب یک جورایی غلط هست! به‌هرحال بگذریم، من اکنون یک درخت هستم و می‌خواهم ماجرای درخت شدنم را از زبان خودم برایتان تعریف کنم.

من در سالیانی خیلی دور زندگی می‌کردم. دوستم در زیرزمین خانه‌اش یک آزمایشگاه زده بود و در آن آزمایش انجام می‌داد. او یک جادوگر نبود؛ اما بعضی وقت‌ها کارهایی بس عجیب و خارق‌العاده انجام می‌داد که من را به حیرت وامی‌داشت.

روزی او از من درخواست کرد که به آزمایشگاهش بروم. وقتی به آنجا رفتم دوستم پرده‌ای که در آنجا بود را کشید و گفت: «معرفی می‌کنم: عصای انرژی 21 گا نه»! با این می‌توان هر چیزی را به 21 چیز خیلی مفید که من درون این منبع جاسازی کرده‌ام تبدیل کرد. فقط کافی است تا این را بچرخانی ...

چرخاندن آن همانا و تبدیل‌شدن من به دانه‌ی درخت همانا. او با آن عصا به سرخود زد و عصا شکسته شد و با عصبانیت و ناراحتی گفت: وای، نه! من چقدر احمق هستم که دوستم را به این صورت درآورده‌ام! آهان فهمیدم!

__ ببخشید دوست من! این تنها راهه ...

آخر این هم راه بود؟! او مرا به جنگل برد و به ‌محض این‌که مرا در خاک کاشت، به درختی پرشاخ و برگ تبدیل شدم! دوستم گفت: این‌جوری بهتر است! ببخشید من دیگر باید بروم. بهت سر می‌زنم!

البته هنوز که هنوز است نیامده! پس اگر درختی سخن‌گو در وسط جنگل دیدید، من آنم! دیگر چه می‌توانم بگویم؟!


انشا در مورد فصل پاییز کلاس هشتم 

 

انشا از زبان یک درخت گردو

فصل اول:

من گردویی بودم که در یه باغ پراز گردوهای ریز و درشت، زندگی میکردم. من و دیگر گردوها در کنار هم شاد و خرم زندگی می کردیم، با هم حرف می زدیم، آواز می خواندیم و شادی می کردیم. من نسبت به دیگر دوستانم گردویی بهتر و پرمغز تری بودم. فصل برداشت گردو، یعنی فصل تابستان فرارسید. باغبان هر روز چادری زیر درخت ها پهن میکرد و با چوبی بسیار بلند به  شاخه های آن می کوبید. چند روز گذشت و نوبت به درختی که من از آن آویزان بودم، رسید. باغبان چادر بزرگش را  زیر درخت ما پهن کرد. او با چوب بلندش به شاخه ها می کوبید و هر دفعه تعدادی از دوستانم بر روی چادر می افتادند. باغبان بر شاخه ای که من  از آن آویزان بودم، کوبید و من با دیگر دوستانم بر روی چادر افتادیم و کمی غلت خوردیم. وقتی کار باغبان با درخت ما تمام شد، گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. من هم جزء آن ها بودم. او با بیلش  حفره ای ایجاد کرد و من را درون آن قرار داد پس از آن، رویم خاک ریخت ناگهان همه جا تاریک شد، سرما را بر روی پوستم احساس کردم، چون باغبان داشت به خاک روی من، آب می داد. پس از مدتی پوستم نرم شد و از بدنم جدا شد. مغزی هم که در درونم بود، جوانه زد. پس از گذشت چند سال، رشد کردم و به درختی تنومند تبدیل شدم. درختی که خیلی شبیه درخت مادریم بود. پس می توانستم در سالهای آینده، همانند درختان تنومند اطرافم گردو بدهم.

فصل دوم:

چند سال گذشت. درختانی که بر اثر آفت پیری یا سرمای زیاد، محصول کم یا خرابی می دادند را می بریدند. تابستان شد. تقریباً در آن زمان، اولین سالی بود که محصول می دادم. از دور دیدم باغبان، همان چادر را در دست داشت و به طرف من آمد. او می خواست گردوهای من را بچیند. او با همان چوب به شاخه های من کوبید. دردم گرفت چند بار به من کوبید و در هر بار، تعدادی از گردوهایم بر روی چادرش می افتادند. او تقریباً تمام گردوهایم را چید. نگاهی به چادر انداخت و گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. با بیلی که توی دستش بود، گودالی درست کرد و گردوها را در آن قرار داد. یادم می آمد که زمانی من هم جزء همان گردوها بودم. چند سال گذشت هر سال پیرتر و پیرتر می شدم. گردوهای من هم روز به روز کم تر می شدند. یعنی ممکن است مرا ببرند؟!

  فصل سوم:

آهی از درد بلند کردم.  مردی از طرف کارگاه نجاری، با اجازه از آقای باغبان، داشت من را قطعه قطعه می کرد، کار بی رحمانه ای است. هر لحظه، قطعه ای از تنه ی من بریده می شد. همین کار را با دوستانم کردند. قطعه های ما را توی کامیونی بزرگ گذاشتند. چند ساعت در راه بودیم. وقتی ما را از ماشین در آوردند، کارگاه نجاری بزرگی دیدم. پشتم را نگاه کردم. دیدم که چند کامیون دیگر در آنجا بودند و هم نوعان ما را از کامیون در می آورند. وقتی به کارگاه وارد شدیم، قطعه های من را به صورت های مختلف در آوردند. با دستگاهی الوارهای من را به هم چسباندند و تبدیل به دری محکم کردند. بعد با قسمتی از دیگر دوستم، دسته ای برایم ساختند. پس از آن، در قسمت دیگری از کارگاه، بر روی من طرحی پیاده کردند. پس از چند روز کار روی من، تبدیل به دری محکم، پایدار، مقاوم و زیبا شدم. عکاسی آمد و از من عکس گرفت و آن را در آلبومی، در کنار عکس دیگر دوستانم که تبدیل به در شده بودند، قرار داد. خریدارانی که می خواستند دری زیبا برای خانه هایشان بخرند، به آن جا مراجعه می کردند. فروشنده ها به آنها آلبوم را نشان می دادند تا آن ها از آلبوم، در مورد نظر خود را انتخاب کنند. 

پس از چند روز که به دیواری در کنار درهای دیگر تکیه زده بودم، چند نفر آمدند و من را بلند کردند من در بزرگ و سنگینی بودم برای همین من را با کامیون حمل کردند. راننده کامیون مردی چاق بود که سیبیلی پرپشت داشت. او کامیون را روشن کرد و ما به راه افتادیم. 

در راه، جاده هایی به چشم می خورد که به نظر آشنا می آمدند، پس از این که به مقصد رسیدیم و چند نفر من را از کامیون درآوردند، تازه فهمیدم که در جایی شدم که در همان جا متولد شده بودم، آقای باغبان جلوی باغ منتظر ما بود. نسبت به زمانی که ما را کاشته بود، بسیار پیر شده بود. او به کمک آنها من را در جای مورد نظر نصب کرد.

فصل چهارم:

در مدتی که من در بودم اتفاقات زیادی افتاد. 

من باید از ورود سرما، تجاوزکاران و ... جلوگیری می کردم. 

وقتی باغبان عصبانی می شد، محکم به من می کوبید و من دردم می گرفت. 

وقتی هوا سرد می شد، سوز زیادی می آمد و من باید تحمل می کردم. 

من را هر روز باز و بسته می کردند. وقتی تولد پسر باغبان شد، روی من را از بادکنک و تزئینات تولد پوشاندند.

در اوقات فراغتم نیز با دوستانی که هنوز ثمر زیادی می دادند و بریده نشده بودند، حرف می زدیم.


انشا از زبان یک درخت پاییزی

اززبان یک درخت پاییزی من درختی خشک وبی برگم که باد،لاشه ی برگهایم را که در زیر شلاق باران مرده اند به گورستان پاییز می برد...! ای پرنده برایت پناهی ندارم این دگر دست من نیست گناهی ندارم! برگهایم همه مردند شاخه هایم همه خشکید خودت دیدی که این طوفان ظالم با برگهایم چه کرد حتی آشیان تورا هم ویران کرد من درختی خشک وبی برگم که هر لحظه در انتظار مرگم دگر کاری از من برنمی آید به جزاینکه اشکی بریزم برایت. باغبان صدای گریه هایم را شنید آمد وبر تنم دستی کشید گفت که: ((چقدر فرسوده شدی!..)) ای پرنده گناهی ندارم برایت پناهی ندارم...


منبع

4 نظر

  1. زهرازهراsays:

    عالی بود ممنووووووووووووون

  2. یاسمینیاسمینsays:

    به نظر جالب بود

  3. یاسمینیاسمینsays:

    به نظر جالب بود

  4. تنهاتنهاsays:

    واقعا مشکلمو حل کرد مرسسسسسسسسسسسسی