انشا ص ۸۱ نگارش نهم

ما توی یه محله شلوغ زندگی می کردیم و هر خانواده دو یا یک بچه داشت. خونه ما یه پنجره بزرگ داشت که میشد همه محله رو ازش ببینیم. هر سال با دوستام به مدرسه میرفتیم. حیاط مدرسه بزرگ بود و ما میتونستیم توش زنگ تفریح بازی کنیم. توی کلاسم سعی می کردم به درس ها گوش بدم، ولی گاهی خوابم می برد و نمی تونستم تمرکز کنم.

ما وقتی زنگ آخر می‌رسید، همه بسیار خوشحال بودیم و به سرعت به خانه می‌رفتیم. بوی خورش قورمه سبزی مادرم تمام خیابان را پر می‌کرد. من همیشه به خونه با شتاب می‌رفتم و مادرم به من می‌گفت که یکمی از غذا برای همسایه ببرم. یکبار من ظرف داغ غذا را برداشتم و دستم سوخت، به این شکل یادگیری کردم که باید مراقب باشم.

در همسایگی ما یک زن پیر و شوهرش زندگی می‌کردند و ما اغلب به آنها کمک می‌کردیم. مادرم همیشه می‌گفت کمک به همسایه، کار خوبی است که باید انجام دهیم.

قرار بود که ما هر پنجشنبه با بچه‌های محله به پارک برویم و بازی کنیم. یادم هست که هر سال در ماه رمضان، ما منتظر صدای اذان مغرب بودیم و همه با هم به مسجد محله می‌رفتیم. بعد از خواندن نماز جماعت، ما افطار می‌کردیم.



هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...