متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان

صبح سرد و برفی زمستان

صبح سرد و برفی زمستان بود. خورشید هنوز پشت کوه ها پنهان بود و تاریکی بر همه جا سایه افکنده بود. هوا بسیار سرد بود و برف تازه روی زمین نشسته بود.

من از خواب بیدار شدم و از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم. همه جا سفید پوشیده بود. درختان، خانه ها، خیابان ها، همه جا یکدست سفید بود.

از رختخواب بیرون آمدم و لباس های گرمم را پوشیدم. بعد از خوردن صبحانه، از خانه بیرون رفتم.

هوا بسیار سرد بود. نفس هایم در هوا به صورت بخار در می آمد. صدای پایم روی برف می شکست و صدای وزوز باد در گوشم می پیچید.

به آرامی راه می رفتم و از زیبایی های زمستان لذت می بردم. برف روی درختان و خانه ها مانند یک تاج سفید بود. خورشید کم کم از پشت کوه ها بیرون آمد و نور طلایی خود را بر همه جا تاباند.

صبح زمستان بسیار زیبا و دل انگیز بود. من در آن صبح سرد و برفی، آرامش و زیبایی را تجربه کردم.

نکات ادبی:

  • استفاده از زبان ساده و روان
  • استفاده از تشبیه و استعاره در توصیف صحنه های مختلف
  • استفاده از حس های مختلف در ایجاد فضای مناسب
  • استفاده از کلمات و عبارات زیبا و دلنشین

مخاطب:

این متن برای همه مخاطبان قابل فهم است، اما افراد با روحیه شاعرانه و اهل ادبیات، از خواندن این متن لذت بیشتری خواهند برد.

صبح سرد و برفی بود. خورشید هنوز از پشت کوه‌ها بیرون نیامده بود و شهر در تاریکی فرو رفته بود. خیابان‌ها خلوت بودند و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای قدم‌های یخ‌زده مردم بود.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. زمین سفیدپوش شده بود و درختان زیر برف سنگین، خمیده بودند. دانه‌های برف آرام آرام می‌باریدند و دنیا را سفید می‌کردند.

یک حس عجیبی داشتم. حسی از سکوت و آرامش. انگار همه چیز در خواب بود.

به یاد دوران کودکی‌ام افتادم. آن وقت‌ها عاشق برف بودم. دوست داشتم تمام روز در برف بازی کنم.

با یادآوری خاطرات گذشته، لبخندی بر لبانم نشست.

در همین فکر بودم که صدایی مرا به خودم آورد.

صدای کودکی بود که با خوشحالی می‌گفت:

  • برف! برف!

سرم را برگرداندم و دیدم که یک پسربچه کوچک، با خوشحالی در برف بازی می‌کند.

خندیدم و گفتم:

  • آره، برف!

و به تماشای او نشستم.

پسر بچه با خوشحالی برف‌ها را به هوا می‌پاشید و می‌خندید. انگار دنیای خودش را داشت.

نگاهش کردم و با خودم گفتم:

  • کاش همیشه اینقدر شاد و بی‌دغدغه بودم.

پسر بچه همچنان با خوشحالی در برف بازی می‌کرد و من همچنان به تماشای او نشسته بودم.

کمی بعد، خورشید از پشت کوه‌ها بیرون آمد و شهر را روشن کرد.

صبح سرد و برفی، به پایان رسیده بود.

اما من، هنوز هم در دنیای کودکی خود بودم. دنیایی که پر از شادی و امید بود.

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...