باز آفرینی ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

روزی روزگاری کلاغی در حال پرواز در آسمان آبی بود. همین طور که پرواز می‌کرد و از مناظر اطراف خود لذت می‌برد، در دامنه کوهی سرسبز و باصفا، کبکی را دید که با ناز و عشوه، خرامان خرامان قدم برمی‌داشت.

کلاغ به قدری از دیدن زیبایی راه رفتن کبک مجذوب شد که تصمیم گرفت چند روزی همان حوالی بماند و راه رفتن کبک را تماشا کند، اما این اتفاق به یک تماشا کردن ساده ختم نشد! کم کم کلاغ با خودش فکر کرد که من چه چیزی کمتر از کبک دارم؟ من هم دوست دارم مثل او راه بروم.

به این دلیل، همانجا ماندگار شد و به دقت طرز راه رفتن کبک را زیر نظر گرفت تا بالاخره یک روز، بعد از تمرین‌های زیاد، کلاغ تصمیم گرفت که درست شبیه کبک راه برود. اما حقیقت این بود که راه رفتن او خیلی مضحک شده بود، این را می‌شد به خوبی از طعنه‌ها و کنایه‌های بقیه پرنده‌ها فهمید!

طوطی گفت: کلاغ، چرا اینطوری راه میری؟ چیزی شده؟

قناری گفت: کلاغ رو ببینید، بعد از یه عمر، نمی‌تونه دو قدم راست برداره!

و در این میان، جغد دانایی گفت: کلاغ، این همه تلاش برای چیه؟ لازم نیست شبیه کبک راه بری، شبیه خودت راه برو!

کلاغ که تازه متوجه اشتباه خودش شده بود، سعی کرد به سبک و سیاق راه رفتن خودش بازگردد، اما ناگهان متوجه شد که نه تنها راه رفتن کبک را نیاموخته، بلکه راه رفتن خودش را هم از یاد برده است!

در نهایت این داستان ضرب المثل شد و گفتند:

کلاغ اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش رو هم یادش رفت!

این داستان در مذمت و نکوهش تقلید کورکورانه است. در حقیقت خداوند در وجود هر انسانی استعداد‌های خاص و بی همتایی قرار داده و ما وظیفه داریم به جای جستجو در احوال دیگران و تقلید کورکورانه از روش و منش آنها، استعداد‌ها و ویژگی‌های درونی خود را کشف کرده و آن‌ها را پرورش دهیم، چرا که تقلید کورکورانه پشیمانی به بار می‌آورد.

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...