معنی خروشید کلاس ششم
معنی خروشید کای پایمردان دیو
مني چون بپيوست با كرد گار شكست اندر آورد و برگشت كار
همينكه در برابر خدا مغرور شد و خود ستايي كرد شكست خورده و تيره بخت شد.
چه گفت آن سخن گوي با فرّ و هوش چو خسرو شدي، بندگي را بكوش
آن فرد بزرگوار و خردمند گفته است كه چون به بزرگي و سروري رسيدي، در راه بندگان خدا كوشش كن يا در اوج قدرت و پادشاهي عبادت و بندگي خدا را بكن و از او غافل مباش
به يزدان هر آن كس كه شد نا سپاس به دلش اندر آيد زهر سو هراس
هر كسي خدا را ناسپاسي كند. بيم و اضطراب سراسر و جودش را فرا مي گيرد
به جمشيد بر، تيره گون گشت روز همي كاست زو فرّ گيتي فروز
روزگار بر جمشيد تيره و تار شد و عظمت و قدرت او افول كرد
نهان گشت آيين فرزانگان پراگنده شد نام ديوانگان
راه و رسم دانايان و فرهيختگان از بين رفت و جادوگران مشهور شدند
هنر خوار، شد جادويي ارج مند نهان راستي، آشكارا گزند
فرهنگ و ادب و هنر بي ارزش شد و سحر و جادو گري ارزشمندگرديد، صداقت و راستي از بين رفت، آزار و اذيت جاي آن را گرفت.
شده بر بدي دست ديوان دراز زنيكي نبودي سخن جز به راز....
جاهلان و شياطين براي زشتكاري و ظلم آزاد بودند و از خوبي و نيكي فقط مخفيانه صحبت مي شد
ندانست خود جز بد آموختن جز از كشتن و غارت و سوختن
ضحاك نيز جز بد آموزي و قتل و غارت چيزي نمي دانست
هم آن گه يكايك ز درگاه شاه بر آمد خروشيدن دادخواه
در آن لحظه ناگهان از دربار ضحاك، فرياد كاوه بلند شد
ستم ديده را پيش او خواندند برِ نامدارانش بنشاندند
كاوه ي مظلوم را نزد ضحاك فراخواند و او را پيش بزرگان دربار نشاندند.
بدو گفت مهتر به روي دژم كه بر گوي تا از كه ديدي ستم
ضحاك با عصبانيت از كاوه پرسيد: باز گو كه از چه كسي ظلم و ستم ديده اي
خروشيد و زد دست بر سر زشاه كه شاها، منم كاوه ي داد خواه
فرياد زد و از ظلم و ستم شاه برسر خود كوبيد و گفت: اي پادشاه، من كاوه ي دادخواه هستم.
يكي بي زيان مرد آهنگرم زشاه آتش آيد همي بر سرم
آهنگري بي آزارم اما شاه ظلم و ستم بسياري به من كرده است.
تو شاهي و گر اژدها پيكري ببايد بدين داستان داوري
اگر تو پادشاه هستي يا ديو سيرت، بايد در باره ي سرگذشت من قضاوت نمايي.
اگر هفت كشور به شاهي تو راست چرا رنج و سختي همه بهر ماست؟
اگر تو پادشاه جهان هستي، چرا بايد ما رنج و سختي ها را تحمل كنيم؟
شماريت با من ببايد گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت
لازم است براي اين اقدام (ظالمانه) به من حساب پس بدهي تا مردم جهان شگفت زده شوند.
مگر كز شمار تو آيد پديد كه نوبت به فرزند من چون رسيد؟
تا شايد از نحوه ي محاسبه تو روشن شود كه چگونه نوبت به فرزند من رسيده است؟
كه مارانت را مغز فرزند من همي داد بايد به هر انجمن
كه تنها مغز فرزندان من بايد در ميان اين همه مردم خوراك ماران تو گردد.
***
چو بر خواند كاوه همه محضرش سبك، سوي پيران آن كشورش
خروشيد كاي پايمردان ديو بريده دل از ترس گيهان خديو
هنگامي كه كاوه استشهاد نامه را خواند به سرعت و عصبانيت رو به بزرگان كشور كرد و فرياد بر آورد كه اي حاميان ضحاك از خداي جهان نمي ترسيد.
همه سوي دوزخ نهاديد روي سپرديد دل ها به گفتار اوي
جاي شما در جهنم است چون مطيع فرمان هاي ضحاك هستيد.
نباشم بدين محضر اندر گوا نه هرگز برانديشم از پادشا
اين استشهاد را گواهي و تاييد نمي كنم و هرگز از پادشاه ترسي ندارم.
خروشيد و برجست لرزان زجاي بدرّيد و بسپرد محضر به پاي
فرياد برآورد و در حالي كه از خشم مي لرزيد، استشهادنامه را پاره كرد و زير پا انداخت.
گران مايه فرزند او پيش اوي از ايوان برون شد خروشان به كوي
فرزند عزيز او از دربار پادشاه زودتر از كاوه به كوچه آمد و فرياد بر آورد.
چو كاوه برون آمد از پيش شاه بر او انجمن گشت بازارگاه
هنگامي كه كاوه از دربار شاه بيرون آمد، مردم بازار دور او جمع شدند.
همي بر خروشيد و فرياد خواند جهان را سراسر سوي داد خواند
مي خروشيد و فرياد مي زد و مردم را به عدل خواهي دعوت مي كرد.
از آن چرم،كآهنگران پشت پاي بپوشند هنگام زخم دراي
همان كاوه،آن بر سر نيزه كرد همان گه زبازاربرخاست گرد
همان چرمي كه آهنگرها هنگام ضربه زدن با پتك بر تن مي كنند، كاوه بر سر نيزه كرد و در همان لحظه بازار را ازدحام و شلوغي فرا گرفت و مردم تجمّع كردند.
خروشان همي رفت نيزه به دست كه اي نامداران يزدان پرست
كسي كاو هواي فريدون كند سر از بند ضحاك بيرون كند...
كاوه نيزه به دست مي رفت و فرياد مي كرد كه اي بزرگان خداپرست، هر كسي مي خواهد از فريدون طرف داري كند و از يوغ بندگي و ظلم و ستم ضحاك آزاد گردد...
بپوييد كاين مهتر آهرمن است جهان آفرين را به دل دشمن است
حركت كنيد زيرا اين پادشاه، شيطان است و قلباً دشمن خداست.
بدان بي بها نا سزاوار پوست پديد آمد آواي دشمن ز دوست
به وسيله آن پوست كهنه و بي ارزش دوست و دشمن شناخته شدند.
همي رفت پيش اندرون مردگُرد سپاهي بر او انجمن شد نه خُرد
كاوه ي پهلوان، پيشاپيش مي رفت و سپاهي انبوه گرد او جمع شدند.
بدانست خود كآفريدون كجاست سر اندر كشيد و همي رفت راست
كاوه مي دانست كه مخفي گاه فريدون كجاست به همين علت سر خود را زير اندخت و يكسره به آن جا رفت
به هر بام و در، مردم شهر بود كسي كش زجنگاوري بهر بود
مردم كوچه و بازار از بام و در و ديوار و همه ي كساني كه اهل جنگ و نبرد بودند، در اين قيام شركت داشتند.
ز ديوارها خشت و از بام سنگ به كوي اندرون تيغ و تير خدنگ
بباريد چون ژاله زابر سياه كسي را نبُد بر زمين جايگاه
از پشت بام ها و روي ديوارها سنگ و آجر و از كوچه نيز شمشير و تير فرو مي ريخت مانند باراني كه از ابر سياه فرو مي ريزد و از ازدحام و شلوغي جاي سوزن انداختن نبود.
به شهر اندرون هر كه بُرنا بدند چو پيران كه در جنگ دانا بُدند
سوي لشكر آفريدون شدند زنيرنگ ضحاك بيرون شدند
جوانان شهر و پيران كار آزموده و دانا جنگ(جنگ بلد) به لشكر فريدون پيوسته و از دام و مكر حكومت ضحاك رستند.
خودآزمايي
1ـ حماسه هاي ايراني بر چه ارزش هايي مبتني هستند؟
آثار تمدن و مظاهر روح و فكر مردم كشور با تكيه بر ستايش داد پيشگي و تاكيد بر دادگري
2- چه شباهت هايي بين انقلاب فرانسه و قيام كاوه ي آهنگر وجود دارد؟
1- هر دو قيامي خود جوش و مردمي بودند.
2- عدالت خواهي و داد گري شعار هردو قيام بوده است.
3- هم دلي و همراهي عموم مردم به ويژه طبقه ي محروم
3- چرا شاعر مي گويد:
« به جمشيد بر،تيره گون گشت روز همي كاست زو فرگيتي فروز »
زيرا مغرور شد و ادعاي خدايي كرد.
4- ماراني كه بر دوش ضحاك روييدند، مظهر جه خصلتي بودند؟
تجسمي است از خوهاي اهريمني و بيداد و منش خبيث.
5- نخستين چاره انديشي مردم در مقابل بيداد ضحاك چه بود؟
خورش خانه ي ضحاك را بر عهده مي گيرند و روزانه يكي از دوتني را كه براي بيرون كردن مغز سرشان مي آورند، از مرگ نجات مي بخشند و در عوض مغز گوسفند با مغز ديگري در مي آميزند و به خورد ماران مي دهند
6- پرورش يافتن فريدون در غار به هنگام كودكي شبيه پرورش يافتن كدام پيامبر بزرگ الهي است؟ حضرت موسي (با توجه به كتاب)
7- در مصراع ((سپرديد دل ها به گفتاري اوي))مرجع ضمير ((او))كيست؟ ضحاك
8- مصراع دوم اين بيت كدام ضرب المثل را به ياد مي آورد؟
بباريد چون ژاله زابر سياه كسي را نبد بر زمين جايگاه
ضرب المثل: جاي سوزن انداختن نبود
سعدي:كسي از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتكده جاي ارزن نماند
9ـ به نظر نويسنده، حماسه ي فردوسي ـ شاهنامه ـ چگونه كتابي است؟
كتابي است در خور حيثيّت انسان
معنی خروشید کای مرد رزم آزمای
رستم و اشكبوس
دلبری كجا نام او اشكبوس همی بر خروشید بر سان كوس
معنی : پهلوانی كه نام او اشكبوس بود مثل طبل خروشید و فریاد زد .
بیامد كه جوید ز ایران نبرد سر هم نبرد اندر آرد به گرد
معنی : آمد كه از بین لشكریان ایران حریفی پیدا كند و با حریف خود بجنگد و او را شكست دهد .
بشد تیز رهّام با خود و گبر همی گرد رزم اندر آور به ابر
معنی : رهّام با كلاه خود و لباس جنگ ( مسلّح ) خیلی سریع به میدان جنگ آمد و جنگ سختی بین آن دو درگرفت
برآویخت رهّام با اشكبوس برآمد ز هر دو سپه بوق و كوس
معنی : رهّام با اشكبوس گلاویز شد و هر دو سپاه برای ایجاد هیجان در جنگ ، بوق و كوس نواختند .
به گرز گران دست برد اشكبوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس
اغراق در بیان عظمت گرز اشکبوس است .
معنی : اشكبوس با گرز سنگین خود جنگ را آغاز كرد ، زمین برای تحمّل ضربههای گرز او مثل آهن شد و آسمان پر از گرد و غبار شد .
برآهیخت رهّام گرز گران غمی شد ز پیكار دست سران
معنی : رهّام گرز سنگینش را برداشت ، دست دو پهلوان از جنگ با گرز خسته شد .
چو رهّام گشت از كشانی ستوه بپیچید زد روی و شد سوی كوه
معنی : وقتی که رهّام از دست اشكبوس خسته شد ، روی از اشکبوس برگرداند و به سمت كوه رفت.
ز قلب سپه اندر آشفت توس بزد اسب كاید بر اشكبوس
معنی : توس فرمانده سپاه که در مركز سپاه بود، عصبانی شد و اسبش را حرکت داد كه به سمت اشكبوس بیاید .
تهمتن برآشفت و با توس گفت كه رهّام را جام باده ست جفت
تهمتن : لقب رستم ( به معنای درشت اندام و قوی هیكل )
معنی : رستم عصبانی شد و به توس گفت كه رهّام اهل بزم و شرابخواری است و اهل جنگیدن نیست .
تو قلب سپه را به آیین بدار من اكنون پیاده كنم كارزار
معنی : تو مركز سپاه را طبق رسم ( منظم ) نگه دار، من الان پیاده به جنگ میروم .
كمان به زه را به بازو فكند به بند كمر بر ، بزد تیر چند
معنی : رستم كمان آماده به تیراندازیاش را به بازو افكند و به كمربندش هم چند تیر زد .
خروشید كای مرد رزم آزمای هماوردت آمد مشو باز جای
معنی : فریاد زد كه ای مرد جنگجو حریف تو آمد ، از میدان فرار مكن .
كشانی بخندید و خیره بماند عنان را گران كرد و او را بخواند
معنی : اشكبوس كشانی خندید و تعجّب زده شد ، افسار اسب را كشید و ایستاد و او را صدا كرد .
بدو گفت خندان كه نام تو چیست تن بی سرت را كه خواهد گریست؟
معنی : به او گفت كه تو از كدام خاندان و تبار هستی ؟ بعد از این كه مُردی چه كسی برایت عزاداری می كند ؟ ( منظور : حتماً می میری )
تهمتن چنین داد پاسخ كه نام چه پرسی كزین پس نبینی تو كام
معنی : رستم این گونه پاسخ داد كه چرا نام مرا میپرسی ( نپرس ) كه از این به بعد تو به آرزویت نمیرسی وبه دست من کشته می شوی.
مرا مادرم نام مرگ تو كرد زمانه مرا پتک ترک تو كرد
معنی : مادر من نام مرا مرگ تو نهاد ، روزگار مرا وسیله ی مرگ تو قرار داد .
كشانی بود گفت بی بارگی به كشتن دهی سر به یكبارگی
معنی : كشانی گفت : بدون اسب ؟همین الان می میری ، بدون اسب آمدهای ؟ اكنون سرت را به باد می دهی .
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی كه ای بیهده مرد پرخاشجوی ،
پیاده ندیدی كه جنگ آورد سر سركشان زیر سنگ آورد ؟
معنی : رستم این گونه پاسخ داد كه ای جنگ جویی كه بیهوده می جنگی ، ندیده ای كه پهلوانی پیاده به جنگ آید و یاغیان را به زیر بیندازد و نابود كند ؟
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ سوار اندر آیند هر سه به جنگ ؟
معنی : مگر در شهر تو شیر نهنگ و پلنگ ( جانوران معروف به قدرت ) سواره به جنگ می آیند ؟
هم اكنون تو را ای نبرده سوار پیاده بیاموزمت كارزار
معنی : اكنون به جنگ تو میآیم ای جنگ جوی سوار بر اسب و پیاده جنگیدن را به تو یاد می دهم .
معنی : توس به این خاطر مرا پیاده فرستاده است تا تو را از اسبت پایین بكشم و سوار بر اسبت شوم .
كشانی پیاده شود ، همچو من بدو روی خندان شوند انجمن
مصراع دوم كنایه از تمسخر كردن
معنی : اشكبوس كوشانی هم مثل من پیاده شود و سپاهیان او را مسخره كنند و به او بخندند .
پیاده به از چون تو پانصد سوار بدین روز و این گردش كارزار
معنی : در این روز و در این میدان جنگ پیاده ی مثل من بهتر از پانصد سوار مثل توست .
كشانی بدو گفت : با تو سیلح نبینم همی جز فسوس و مزیح
معنی : اشكبوس كوشانی به او گفت با تو سلاحی به غیر از مسخره كردن و جدّی نبودن چیز دیگری نمیبینم .
بدو گفت رستم كه تیر و كمان ببین تا هم اكنون سرآری زمان
معنی : رستم به او گفت كافی است كه تیر و كمانم را نگاه كنی تا از ترس بمیری .
چو نازش به اسب گران مایه دید كمان را به زه كرد و اندر كشید
معنی : وقتی كه رستم دید تمام فخر او به اسب گران بهایش است كمان را آمادهی تیراندازی كرد.
یكی تیز زد بر بر اسب اوی كه اسب اندر آمد ز بالا به روی
معنی : تیری به پهلوی اسب او زد و اسب با صورت به زمین افتاد .
بخندید رستم به آواز گفت كه بنشین به پیش گران مایه جفت
معنی : رستم خندید و با صدای بلند گفت برو نزد اسب گرانقدرت بنشین.
سزد گر بداری سرش در كنار زمانی برآسایی از كارزار
معنی : سزاوار است اگر سرش را در آغوش بگیری و زمانی از جنگیدن خلاص شوی .
كمان را به زه كرد زود اشكبوس تنی لرز لرزان و رخ سندروس
معنی : اشكبوس زود كمانش را آماده ی پرتاب كرد در حالی تنش مثل بید میلرزید و رنگ صورتش از ترس زرد شده بود .
به رستم بر آنگه ببارید تیر تهمتن بدو گفت بر خیره خیر ،
همی رنجه داری تن خویش را دو بازوی و جان بد اندیش را
معنی : بعد از آن شروع كرد رستم را تیرباران كردن رستم به او گفت بیهوده خودت را و دو بازو و جان بد خواهت را خسته میكنی .
تهمتن به بند كمر برد چنگ گزین كرده یک چوبه تیر خدنگ
معنی : رستم دستش را به سمت كمربندش برد و یک تیرمحکم (كه از جنس چوب خدنگ بود )انتخاب كرد .
یكی تیر الماس پیكان چو آب نهاده بر او چار پرّ عقاب
معنی : تیری انتخاب كرد كه نوک آن مثل الماس برنده ومثل آب درخشان بود و چهار پرّعقاب هم به انتهای آن وصل بود .
كمان را بمالید رستم به چنگ به شست اندر آورده تیر خدنگ
معنی : رستم كمان را در چنگ گرفت و تیر خدنگ را در شست قرار داد . ( شست به انگشتر مانندی از جنس استخوان بود كه در انگشت شست میكردند و در وقت كمان داری به زه كمان را با آن میگرفتند ) .
بر او راست خم كرد و چپ كرد است خروش از خم چرخ چاچی بخاست
معنی : رستم برای پرتاب تیر است دست راست را خم و دست چپ را كه كمان در آن بود راست كرد ؛ آن گاه خروش ازكمان برخاست .
چو سو فارش آمد به پهنای گوش ز شاخ گوزنان برآمد خروش
معنی : همین كه انتهای تیر به گوش رستم نزدیک شد ، از كمان فریادی برخاست ، ( گاهی كمان را از شاخ گوزن میساختند .)
چو بوسید پیكان سر انگشت اوی گذر كرد بر مهره ی پشت اوی
معنی : وقتی كه نوک تیز تیر با سر انگشت او تماس پیدا كرد ،( تیر را رها کرد ، تیر بر سینه ی اشکبوس خورد ت) واز مهره ی پشت كمر اشكبوس گذر كرد .
بزد بر بر و سینهی اشكبوس سپهر آن زمان دست او داد بوس
معنی : تیر را به سینهی اشكبوس زد ، آسمان هم حتّی رستم را مورد تحسین و قدردانی قرار داد .
قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک گفت احسنت و مه گفت زه
معنی : سرنوشت به اشكبوس گفت تیر را بگیر و به رستم گفت تیر را بزن .آسمان و ماه رستم را آفرین گفتند و ستایش کردند.
كشانی هم اندر زمان جان بداد چنان شد كه گفتی ز مادر نزاد
معنی : اشكبوس همان لحظه جان داد چنان كه گویی از مادر زاییده نشده است .