انشا در مورد اولین باران فصل

به نام خدا

باران تندی می بارید . سر کوچه زیر سایبانی ، منتظر اصغر بودم ،اصغر هم محله ایی و همکلاسی ام بود. هر روز صبح با هم میرفتیم مدرسه ، از ته کوچه پیداش شد به سرعت می آمد. _ دیر کردی دیشب پدرم آمد و از راه نرسیده جربحث هاشون شروع شد. صبح هم به من گیر داده بود! نمی گذاشت بیام ! میگه به جای مدرسه برو سرکار ، برای همین دیر رسیدم پدر اصغر کارگر معدن بود یک ماه در معدن کار می کرد و چند روز به خانه برمی گشت. اون چند روز هم با تمام اهالی خانه به جزو بحث می پرداخت. اصغر وقتی پدرش به خانه می آمد. از خونه فراری بود! به در مدرسه که رسیدیم مثل موش آب کشیده شده بودیم. هیچ کس در حیاط نبود. آروم از در دفتر ناظم رد شدیم به کلاس رفتیم. زنگ اول ادبیات داشتیم. دبیر ادبیات ما آقای صداقت بوده همیشه کلاسش با یک داستان یا شعر شروع می کرد. انگار خوب موقعی رسیده بودیم . صداقت تازه می خواست شروع

بچه ها امروز می خواهم به نویسنده درد آشنا به شما معرفی کنم: "رسول پرویزی " یک کتاب بیشتر ندارد "شلوارهای وصله دار"، داستان آن در مورد محله های پایین شمر ، افرادی است که با فقری شرافتمندانه را به دوش می کشند. بچه ها سراپا گوش شده بودند. صداقت کتاب سبز، رنگ و کم حجمی از گیف اش بیرون آورد .

داستان « زنگ انشا»از این کتاب برای تان می خوانم : "برگ های نارنج های انبوه کلاس را تاریک می کرد ... صداقت با صدای گرم و گیرایش برایمان می خواند. داستان، در مورد زنگ انشا کلاسی بود که معلم موضوع " نامه ای به پدر خود بنویسید و از ایشان تقاضا کنید که پس از امتحانات شما را به ييلاق ببرد" را به بچه ها داده بود. پسری به نام ابراهیم متفاوت تر از دیگران نوشته بود:

پدرم ! پدر خشن و تند خویم ! آقای معلم نفسش از جای گرمی بلند می شود ، او نمی داند من در چه جہنمی به نام خانه زندگی می کنم. او از خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد ... ) کلاس در سکوت مطلق فرو رفته بود. معلم با صدای بلند می خواند؛

پدر من ییلاق نمی خواهم فقط دلم یک جو مهربانی و نوازش می خواهد...) از زیرچشم به اصغر نگاه کردم . روی نیمکت خم شد و دستاشو زیر چانه اش قرار داد. معلم صدایش صاف کرد و ادامه داد: _ «پدر من ییلاق نمی خواهم ولی آرزو می کنم یک روز با مادرم دعوا نکنید...» ناگهان دیدم اصغر گریه می کند شانه هایش می لرزید و بی صدا گریه می کرد. و هم چنان صداقت می خواند _من ييلاق نمی خواهم ولی دلم می خواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک لحظه گرمی خانواده را حس کنم... کم کم صدای گریه اصغر بلند شد. به هق هق افتاده بود، صدای گریه اش تمام بچه ها را به طرف ما

برگرداند صداقت هم دیگر نخواند. باران تندتر شده بود ...


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...