رمان خنده خدا به صورت Pdf
این داستان، زندگی یک دختر و یک پسر را برایمان، بازگو میکند. دختر و پسری که
صد و هشتاد درجه با هم دیگر، تفاوت دارند. یکی مذهبی و دیگری به قول بعضیها،
قرتی است. اما در این داستان اتفاقاتی میافتد که تمام تفاوتهای آنان را از بین
میبرد. حاال باید ببینیم چه اتفاقی باعثش میشود...
> فرهاد <
باصدای تیراندازی، از خواب پریدم که یکدفعه، گرومب . . .
جلسه که تموم شد، کارای شرکت که مونده بود، انجام دادم و با مانی از شرکت بیرون
زدیم .
راستی! یادم رفت خودمو بهتون معرفی کنم. فرهاد نیکو روش هستم و این پسر خل و
چلی هم که باهامه، مانی نیکو روش. من و مانی هر دومون بیست و شش سالمونه و
با همدیگه پسر عموییم.
َخریدیم.
دو واحد مجزا توی یک آپارتمان که توی باال شهر قرار داره و جدیداَ
هر دومون، توی یه شرکت به اسم شرکت مهگستر کار میکنیم؛ من مدیرم و مانی مدیر
عامل.
وضع مالیمون خوبه و توی فامیل و خانواده، خیلی شاد و شنگولیم و هیچ چیز،
نمیتونه ما رو از مهمونی های خانوادگیمون، جدا کنه.
با مانی به خونه رفتیم. مانی باال رفت و من، سر میز نشستم تا ناهارمو بخورم.
***
>فاطمه<
صبح زود، برای نماز بیدار شدم. خیلی گیج بودم. وضو گرفتم و سعی کردم، حواسمو
جمع نماز کنم و
اون رو، مثل آدم بخونم.
وقتی نمازم تموم شد، یکم دعا خوندم. اینقدر گیج بودم که نمیدونم دعا خوندم یا
نفرین کردم. وقتی کارم تموم شد، چادرمو رو صندلی انداختم و سمت تختم شیرجه